خاطرات سید محمد ابوترابی در 18 فصل
خاطرات سید محمد ابوترابی به گزارش گلف(پایگاه منتظران شهادت)
“مردان رستگار” حکایتی است از روزگاران جنگی که به اجبار تحمیل شد و افراد غیوری که از جان و مال و زندگیشان دست کشیدند و برای به تاراج نرفتن خاک این مرز و بوم، جانشان را فدای وطن و هموطنانشان نمودند.
کتاب “مردان رستگار” مجموعهای از خاطرات سید محمد ابوترابی، یکی از یادگاران دوران دفاع مقدس میباشد.
این فرد جاننثار، روایتگر روزگاران جنگ بهخصوص خاطراتش در جبهه با همرزمانی چون “شهید کاظم نجفی رستگار“، “شهید حاج حسین اسکندرلو“، ” شهید حسن بهمنی”، “شهید محسن وزوایی” و “شهید داوود کریمی” و شهدای جاودان و نیکنام میباشد که اینک در قالب این کتاب مصوّر مکتوب گشته است.
سید محمد ابوترابی در سال 1341 در محلۀ دولاب تهران پا به عرصۀ گیتی گذاشت. با تهاجم بعثیعا به کشور عزیزمان به سپاه پاسداران پیوست و در طول هشت سال دفاع مقدس در سمتهای گوناگون در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود و در اکر پاسداری از انقلاب، کشور و ملت عزیز به درجۀ مقدس جانبازی مفتخر گشت.
ایشان در سال پایانی جنگ دورۀ کارشناسی ارشد فرماندهی و ستاد را در دانشگاه جنک ارتش گذراند و با کسب درجۀ سرتیپ دومی در مسئولیتهای متفاوتی در نیروی هوایی سپاه خدمت نمود. آقای ابوترابی در سال 1393، پس از 34 سال پاسداری از انقلاب و دستاوردهای آن در جبهههای دور و نزدیک، درحالیکه در دانشکده فرماندهی و ستاد دانشگاه امام حسین(ع) به تبیین، تدوین و انتقال تجربیات خود مشغول بود، بازنشسته گردید.
این کتاب “مردان رستگار” که با قلم مانا و توانای محمدعلی صمدی و علی اکبر مزد آبادی در سال 1395 به تحریر درآمده، جستارهایی از تحولات لشکر 10 سیدالشهداء به روایت سید محمد ابوترابی است که در انتشارات یا زهرا به چاپ و نشر رسیده است.
اشکهای رستگار
اشکهای رستگار یکی از هزاران خاطرات سید محمد ابوترابی از شهید کاظم رستگار میباشد که بسار جذاب و متأثر کننده است. در ادامه این خاطره و بخشهای دیگر این کتاب را میخوانید:
در یکی از جلساتی که حاج کاظم رستگار حضور نداشت، مباحث ناخودآگاه به سمتی رفت که ترکش انتقادات، به سمت ایشان روانه شد. از نظر برادران، حاج کاظم در جلسات قرارگاه، به عنوان نمایندۀ کادر تیپ سیدالشهداء شرکت میکرد و این مهم بر عهدۀ وی بود که اهتمام بیشتری به خرج داده و خصوصا از پیگیری شبهات شهید سلمان طرقی کوتاه نیاید.
بچهها بنا نداشتند از کنار این مسئله به سادگی عبور کنند و در یکی از جلسات که حاج کاظم هم بود، از این بابت فشار زیادی به او وارد شد. خیلی سخت نبود که بفهمیم ایشان تلاش دارد همرزمانش خیلی روی شبهات مذکور توقف نکنند و همان دلایل اعلام شدۀ قبلی از بالا را که به هیچ وجه قانعکننده نبود، بپذیرند.
در نهایت مسئولین تیپ با هم جلسهای گذاشتند و فیالمجلس جمعی از بچهها انتخاب شدند تا در یک جلسۀ چالشیتر با حاج کاظم مسئلۀ خود را به صورت اساسی با ایشان در میان بگذارند. مقرر شد، محل این جلسه در گردان حسین اسکندرلو باشد.
ان شب به حاج کاظم خیلی سخت گذشت. یارانی به او معترض بودند که در صداقت و جانبازیشان تردیدی نداشت. همۀ سرمایۀ ارزشمند تیپ 10 سیدالشهداء همین بچهها بودند. موفقیتها مرهون آنان بود و مهمتراینکه خود او هم به حرفی که بچهها میزدند، اعتقاد داشت. حاج کاظم در تنگنای بذچدی قرار گرفته بود.
جایگاه و وظیفهاش ایجاب میکرد با آسمان و ریسمان کردن، موضوع را از رسیدن به نتیجۀ روشن، منحرف کند تا هم بچهها را پای کار جنگ حفظ کند و هم از به خطر افتادن وحدت و یکدستی کادر اصلی تیپ، که منحصر به فرد بود، جلوگیری نماید. حاجی در برابر سوالات صریح اما نسبتا منصفانۀ بچهها، دائم جاخالی میداد و سعی میکرد بحث را جمع کند.
اما ایرادات به جایی رسید که یکی از بچهها، رغالیت را کنار گذاشت و خیلی رک گفت:« حاجی! همۀ اینا رو قبل از عملیات هم به شما گفتیم که به بالا اعتراض کنی اما مثل اینکه شما کوتاهی کردی و ملاحظه کردی. چون ما اثری از اون جلسات توی این عملیات ندیدیم. اصا انگار نه انگار ما نشستیم و نظرات رو جمعبندی کردیم تا به بالا منعکس بشه…»
رستگار که حق خودش نمیدانست چنین قضاوتی درمورد او انجام شود، از سوز دل بغض کرد و در فرصتی که معترضین برای شنیدن جوابش ساکت شدند، درحالیکه اشک روی گونههایش میدوید، با این جملات به دفاع از خود پرداخت:
«من تمام نظرات را جمعبندی شده رو به مسئولین مربوطه منعکس کردم. حتی نه به عنوان نظرات شما، بلکه به عنوان نگاه و نظر خودم. اما چه کنم؟ منم قد و اندازهای توی مباحث دارم. منم ارزشی در نظر اونا دارم. ماشاءالله صاحبنظر زیاده و به نظرات ما توجهی نشد. حالا چرا؟ جای بحث داره اما بدونید من به قولم عمل کردم و امانتدار بودم. انعکاس دادم نتیجۀ جمعبندی و مباحث شما رو و بیتوجه نبوده و نیستم.»
وقتی کار به اینجا رسید، بچهها که اصلا توقع دیدن اشکهای حاج کاظم را نداشتند، فتیله انتقاد از ایشان را پایین کشیدند. حالا معلوم میشد طرفهایی که باید پاسخگوی ایرادات باشند، کسان دیگری هستند و نتیجهگیری شد که باید مطالب به صورت مؤثر به مسئولین منعکس شود.
بچهها با این پیشنهاد، حادثۀ بزرگی را در تاریخ جنگ رقم زدند که هرچند در جایگاه خودش، هزینۀ سنگینی را برای نیروهای تهران در پی داشت اما باعث شد مسئولین سیاسی جنگ، تمایل بیشتری به نظارت و حضور در جنگ پیدا کرده و فرماندهان سپاه هم حواسشان را جمع کنند تا با ایرادات کمتری وارد عملیات شوند، شاید بتوانند گشایشی در وضعیت نامطلوب جبههها ایجاد نمایند. جلسۀ آن شب به امید انجام تکلیف بزرگی به پایان رسید.
حسرت دیدار
برای ما دیدار با حضرت امام همیشه ممکن بود. هروقت در تهران بودیم، اگر میخواستیم حضرت را امام را زیارت کنیم، کافی بود خود را به جماران برسانیم و قطرهای شویم در دریای مردمی که برای زیارت از سراسر ایران آمده بودند. این دیدارها برای پاسداران تهرانی امری عادی بود. اما برای دیدارهای حضوری و بیان حرفهایی در خصوص جنگ، مشکل زیادی داشتیم و این فرصت، کمتر نصیب افراد عادی و سطح پایینی مثل ما میشد.
این کاملا طبیعی بود برای رهبر جهان اسلام. وقتی حضرتشان جزئیات امور جنگ را به دیگران واگذار کرده بودند، دیگر ورود به جزئیات خیلی منطقی و مؤثر نبود. اما از طرف دیگر، ما بنا به قراری که با هم گذاشته بودیم، برای گفتن موارد جمعبندی شده از ایرادات به مسئولین و فرماندهان جنگ، میباید تلاش خود را میکردیم.
در مرحلۀ نخست، دیدار و صحبت با حاج احمد خمینی سهلالوصول بود. ایشان علیرغم گرفتاریهای فراوانش، وقت میگذاشت و در حد فهم و اختیار خود، مطالب را میشنید. شخصا در مورد اتفاقات خاصی توانسته بودم با ایشان دیدار داشته و مورد را به اطلاع برسانم ولی در این مورد، هماهنگی با ایشان به برادران دیکر محول شده بود.
من فقط شنیدم بخشهایی از موارد مورد نظر، با حاج احمد مطرح شده ولی ایشان نپذیرفتهاند که مطالب به حضرت امام منعکس شود. در آن زمان علت این مخالفت را نفهمیدم ولی حدسم این بود که میتوانست به دلایل زیر باشد:
- حرفها صراحت تندی داشت و اگر فرماندهان جنگ میفهمیدند حاج احمد ما را خدمت حضرت امام بردهاند، شاید روابطشان با وی آسیب میدید و این به جنگ صدمه میزد.
- ما به لحاظ جایگاه نظامی، نیروی سطح پایینی بودیم که هیچکداممان در سطوح عالی فرماندهان حضور نداشتیم و دیدار عناصر رده پایین با امام امت برای انتقال اشکالات، به دلیلعدم اشراف آنان به همۀ جوانب نمیتوانست جامع و کامل باشد و ممکن بود خدشهای در امور و هماهنگیهای فرماندهان عالی ایجاد شود.
- وضعیت جسمی حضرت امام در آن زمان مناسب نبوده و حاج احمد صلاح نمیدید این مطالب سخت و رنجآور، در آن اوضاع به امام منعکس گردد.
علیایحال حاج احمد نپذیرفت که دیداری با حضرت امام صورت گیرد و گفتند:« میتوانید مطالب را به آیتالله منتظری برسونید. خیلی از فرماندههای جنگ که موفق به دیدار حضرت امام نمیشن، خدمت ایشون میروند و اخبار رو منتقل میکنند. شاید ایشون مطالب شما رو به امام منعکس کنند.»
به این ترتیب، دیداری با امام امت انجام نشد و حسرت بیان رو در رو و حضوری مشکلات به حضرتشان بر دل ما ماند. ما این بار هم به دیدار در حسینیۀ جماران راضی شدیم و با فریاد دعای همیشگی، آنجا را به سمت سرنوشت ترک کردیم:
« ما هم سربازیم توئیم خمینی، گوش به فرمان توئیم خمینی
خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار…»
خاطرات سید محمد ابوترابی
انتهای پیام/