همه از مقاومت کمیل میگویند و من از علمدار آن…
همه از مقاومت کمیل میگویند و من از علمدار آن…
کمیل!
کسی میگوید: معبری است به سوی آسمان!
دیگری میگوید: قلب فکه است و خود در قلبش بسیاری از جاننثاران بینام و نشان را جای داده!
به تعبیر دیگر، شهدای جاویدالاثرش با جاننثاری خود در راه دفاع از وطن و هموطن، سبب گشتهاند این قلب پس از سالها بتپد و با نامی چون یادمان شهدای گمنام کانال کمیل در یادها بماند.
کانال کمیل از زیارتگاههای کاروانهای راهیان نور میباشد که در جنوب کشور قرار دارد، همانجایی که برای بازپسگیری مناطق اشغال شدهاش توسط بعثیها، مردان و زنان زیادی راهی آنجا شده و برای وجب به وجبش دلیرانه جنگیده و از زندگی دست کشیدهاند تا کشورمان از دست نرود.
این کانال حکایتگر روزهای سخت جنگ است، روزگار توانفرسای محاصره؛ چه کسی از ما میداند که جاننثاران گردان کمیل در ایام آن محاصرۀ کمرشکن، چه بر سرشان آمد و در چه حالتی به سوی معبود خویش پر باز نمودند؟!
“امروز روز پنجم است که در محاصرهایم، آب را جیرهبندی کردهایم، عطش همه را هلاک کرده است، همه را به جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند، فدای لب تشنهات ای پسر فاطمه”
این دست نوشتۀ یکی از شهدای این کانال است؛ شهدایی که همچون سید و سالار شهیدان تشنه لب به دریای مدافعین آسمانی وطن گرویدند و حال پس از گذشت سالیان متمادی، این مردم هستند که میگویند: «گردان کمیل هنوز زنده است!»
و هرساله در موعد مشخص به سوی آنجا روانه شده و در این مهمانی عاشقانه حضور بهم میرسانند. میهمانی گردانی که سردارش ابراهیم هادی میباشد، مگر حضور نیافتن میسّر میشود؟
بهراستی! میدانی ابراهیم هادی کیست؟
ابراهیم همان جوان خوش قد و بالایی است که وقتی به گوشش رسید به خاطر خوشلباسی و هیکل ورزیدهاش توجه دختران راه ناخواسته به خود جلب کرده، ناراحت شد و از آن پس لباسهای گشاد میپوشید. خیلی از دوستانش به او میگفتند: با این هیکل ورزیده حیف است اینگونه لباس میپوشی! اما او نسبت به این مسائل بیتوجه بود و اعتقاد داشت ورزش اگر برای خدا باشد همچون عبادت است!
یا همان معلم مهربانی است که در زمان تدریسش در یک مدرسه در مناطق محروم، به هزینۀ خود برای دانشآموزان صبحانه تهیه میکرد تا کسی گرسنه در کلاس درس حاضر نشود.
بگذار بهتر بگویم که ابراهیم هادی کیست؛
همان فرد وارستهای است که در هنگام برخورد خودروی خانم بدحجاب و همسرش به او و مورد دشنام قرار گرفتن از سمت آن خانم، با همراهش که سوار بر موتور بود، دنبال آنها رفتند و هنگام رسیدن به ماشینشان پس از سلام و احوالپرسی با راننده رو به او گفت: ببخشید خانم شما ، فحش بدی به من و همه ریشدارها داد.
میخواهم بدانم که آیا من کار نادرستی کردم یا حقّی از ایشان گردن بنده است که اینطور برخورد کردند، همسر آن خانم، که شخصیت ابراهیم را دید از آنجایی که انتظار این واکنش از جانب او را نداشت، از ماشین پیاده شد و او را بوسید و پس از معذرتخواهی از او گفت: شما هیچ خطایی نکردی کار ما اشتباه بوده است و پس از عذرخواهی مجدد،با خجالت او را ترک کردند.
همه از مقاومت کمیل میگویند و من از علمدار آن…
علمداری که تا آخرین لحظه ایستاد و در جبهه در منطقۀ نبرد، درس ایستادگی و مقاومت را برای سربازانش مشق کرد.
روزی میرسه که مردم ما از همین جاده دسته دسته به کربلا سفر میکنند!
از همرزمان شهید ابراهیم هادی دربارۀ قدرت پیشبینی درست او چنین روایت میکند:
اوایل جنگ در ارتفاعات گیلان غرب بر فراز یکی از تپههای مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی دست عراقیها بود و به راحتی در جادههای اطراف آن تردد میکردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم. من با حسرت به مواضع تحت نفوذ دشمن و مناطق اشغالی نگاه میکردم و گفتم: «ابرام جون این جاده مرزی رو ببین عراقیها راحت تردد میکنند.
بعد گفتم: یعنی میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده عبور کنند و به شهرهای خودشون برن؟ ابراهیم که با نگاهش دوردست ها را میدید لبخندی زد و گفت: چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر میکنند!
در مسیر برگشت از بچهها پرسیدم اسم این پاسگاه مرزی رو میدونید؟ یکی از بچهها گفت: مرز خسروی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم/
علمدار کمیل
غروب خورشید فضای بسیار غمآلودی را برمنطقه حاکم نموده بود. روی یکی از بلندیها رفت و با دوربین به اطراف نگاه کرد. در اطراف کانال هنوز هم انفجارهای پراکنده به چشم میخورد. دوست صمیمیاش ابراهیم آنجا بود و او خود را قادر به انجام هیچ کاری برای نجاتش نمیدید. آن شب را اندکی استراحت نمود و فردا دوباره به خط بازگشت.
حجم آتش عراقی ها به نسبت روزهای پیشین زیاد شده بود؛ چرا که آنها روی روز بیست و دوم بهمن خیلی حساسیت داشتند؛ به گونهای که خاکریزهای اول نیروهای خودی از نیرو خالی شده و همه به عقب نشسته بودند.
بر این باور بود که شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما این امری بعید است چون موانعی که به وجود آورده بود از پیشروی خودش هم ممانعت میکرد.
هنگام عصر که از حجم آتش کمی کاسته شد، به نقطهای رفت تا با دوربین بهتر بتواند روی کانال را ببیند. آنچه میدید غیرقابل باور بود. از کانال سوم فقط دود به بلندای آسمان میرفت و پیوسته صدای انفجار به گوش میرسید. بهسرعت نزد بچههای اطلاعات عملیات رفت و گفت: «عراق داره کار کانال رو یه سره میکنه…»
آنها که آمدند و وضعیت غمانگیز را با دوربین مشاهده کردند، آتش مهیبی را دیدند که زبانه میکشید و دود سیاه و غلیظی بخشی از آسمان را در برگرفته و هر لحظه بیشتر میشد؛
اما او هنوز امید داشت!
امید داشت که ابراهیم و نیروهای گردانش از آن مهلکه نجات پیدا خواهندکرد!
.چرا که ابراهیم را به خوبی میشناخت
….ابراهیمی که در شرایطی به مراتب سختتر از این مقاومت نموده و لحظات سختی را گذرانده، به خودش تسلا میداد با اما با یادآوری حرف های او قبل از آغاز عملیات دلش لرزید
همانطور که به آتش سنگین چشم دوخته بود در دل دعا میکرد که نیروهای گردان کمیل به سلامت به آنها ملحق شوند. نگاه خیرهاش لحظهای از کانال کنده نمیشد که با احساس حرکت چیزی در دوردستها، با چشمانی که از روی دقت ریز شده بود به نقطۀ مورد نظرش چشم دوخت. دید که سه نفر افتان و خیزان به سمتشان میدویدند، هنگام غروب به خاکریزشان رسیدند.
یکی از همراهانش از آنها پرسید: از کجا میآیید؟ گفتند: از بچههای گردان کمیل هستیم. با شنیدن نام گردان مضطرب و با شتاب پرسید: پس بقیه چه شدند؟
آنها که حال حرف زدن نداشتند و هنوز هم نفس نفس میزدند، پس از کمی درنگ یکی از آنها گفت: ما این دو روز زیر جنازهها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
یکی دیگر گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی میزد، از یک طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت. دیگری ادامه داد: همۀ شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب را تقسیم میکرد، به مجروحان رسیدگی میکرد. اصلا این پسر خستگی نداشت.
مضطربتر از قبل پرسید: از کی دارید حرف میزنید مگر فرماندهتان شهید نشده بود؟
یکی از آن سه نفر در جوابش گفت: جوانی بود که نمیشناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار کردی پایش بود. دیگری گفت: روز اول هم یه چفیۀ عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد.
توانش تحلیل رفته بود. مگر چند نفر در دنیا وجود داشت که مشخصات او با رفیقش، ابراهیم یکسان باشد. هر لحظه ممکن بود روح از بدنش خارج شود. از آنچه که در سر داشت و آنچه که به گوشش رسیده بود به این نتیجه رسیده بود که…
آب دهانش را بلعید و با نگرانی کنار همان جوانی که اینها را گفته بود، زانو زد.
دستانش را گرفت و با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند زمزمه کرد: آقا ابرام و میگی درسته؟ الان کجاست؟ جوان گفت: آره انگار یکی دوتا از بچههای قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند. تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود، به ما گفت “عراق نیروهایش را عقب برده است حتما میخواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید.”
رزمندهای دیگر گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول روی زمین افتاد.
با شنیدن این جمله بدنش بی اختیار سست شد… دیگر توان کنترل کردن خود را نداشت.
در حالت سجده سر به خاک گذاشت و تمامی خاطراتش با ابراهیم در ذهنش تداعی شد. از گود زورخانه تا جبهۀ گیلان غرب و …
آمیختگی بوی شدید باروت و صدای مهیب انفجار متوالی بر خرابتر گشتن حال نامطلوبش دامن میزد! لب خاکریز رفت و به قصد رفتن به سوی کانال قدمی برداشت که یکی از بچهها گفت: با رفتن تو ابراهیم بر نمیگردد. حال هیچ کدام تعریفی نداشت…
وقتی به دوکوهه بازگشتند صدای حاج صادق آهنگران توجهشان را به خود جلب کرد که میخواند:« ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما؟! » با شنیدن این نوحه صدای گریۀ بچهها بالاتر رفت. بهسرعت خبر شهادت و ناپدید گشتن ابراهیم در میان رزمندگان طنینانداز شد.
یکی از رزمندهها که با پسرش در جبهه بود گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمیشدم. هیچ کس نمیداند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند.»
آخرین صوتی که از علمدار کمیل جاودان گشته است:
انتهای پیام/