از سازمان تا جبهه! خاطرات شهید حمیدرضا قلن‌بر

خاطرات شهید حمیدرضا قلن‌بر
در گزارش توسط مینا دمیرچی 0

خاطرات شهید حمیدرضا قلن‌بر

گلف ( پایگاه منتظران شهادت):

دل شهید وسیع و بی‌انتهاست زیرا هرگاه رود به اقیانوس متصل شود دیگر رود نیست، اقیانوس است!

دل شهید به معدن عظمت الهی متصل است و معدن عظمت هم که ‌می‌دانی، بی‌انتهاست…

شهدا!

به‌راستی چقدر از شهدا می‌دانیم؟ چقدر به یادشان هستیم؟ چه مقدار قدردان آنانیم؟ تاکنون شده که کتابی از دلاوری‌های آنان را به دست گرفته و ورق بزنیم و اندکی از شرح زندگی‌شان بخوانیم؟ اصلا شده تابه‌حال به این فکر کنیم که اگر شهدا نبودند چه بر سر این امت و ملت می‌آمد؟

شهدایی که دست از زرق و برق این دنیا کشیدند و با مجاهدتشان از خود غیرت و ایثار و مقاومت را برای نسل‌های بعد به ارث گذاشته‌اند.

اینک رسالت ما چیست؟ آیا غیر از این است که یاد و خاطر این غیورمردان را زنده نگه‌داریم؟

رهبر معظم انقلاب حضرت خامنه‌ای دربارۀ شهدا این‌چنین فرموده‌اند:« اگر این شهادت‌ها نبود، اگر این فداکاری‌ها نبود، این نظام باقی نمی‌ماند؛ این نهال نظام، مورد تهاجم طوفان‌های سخت بود.

پس ما با وجود اینکه زندگی، آسایش و امنیتمان را مدیون شهدا هستیم، چرا انقدر نسبت به حماسه‌آفرینی و شیردلی‌های رزمندگان مدافع اسلام در غفلتیم…

“روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند.”

این را رهبرمان بیان نموده‌اند. تأکید ایشان بر یاد کردن کسانی است که کوچه‌ها و خیابان‌هایمان را به نامشان مزین نموده‌ایم تا هرگاه که آدرس منزلمان را می‌دهیم، به یاد بیاوریم که گذرگاه خون کدام شهید دیروز است که امروز با آرامش به خانه می‌رسیم.

پس از اینکه تأکید رهبرم را دیدم اندکی تأمل نمودم و به سراغ اطلاعات موجود از شهدای دفاع مقدس رفتم.

از راست نفر سوم” !

 

از سازمان تا جبهه! خاطرات شهید حمیدرضا قلن‌بر

 

در قفسۀ کتابخانه میان انبوه کتاب‌ها خودنمایی می‌کرد، از قفسه که آن را بیرون کشیدم اسم شهیدی که روی جلد آن درج گشته بود در ذهنم پررنگ و پررنگ‌تر شد.

“شهید حمیدرضا قلن‌بُر”

شهیدی که به سال 1339 در خانواده‌ای با وضعیت مالی ضعیف اما ایمانی راسخ دیده به جهان گشود و سرد و گرم روزگار را چشید تا قد کشید و بالید.

شهیدی که در سن نه سالگی در اوج بچگی پدرش را از دست داد و با غم بی‌تکیه‌گاهی آشنا شد اما از همان زمان تقوا، ایمان و شهامت را سرلوحۀ کار و زندگی‌اش قرار داد،

شهیدی که از همان اوان نوجوانی، از همان لحظه که با الفبای مبارزه و سیاست آشنا گشت دمی به یافتن آسایش فکر نکرد و تا آخرین نفس، تا لحظۀ شهادت، با قلبی سرشار از عشق و غیرت، در زمینه‌های مختلف برای خدمت به مردم محروم قیام کرد. او عاشق محرومان بود و برای خدمت به آنان لحظه‌ای دست از تلاش برنداشت.

بخش اول این کتاب را که به قلم مانا و پرتوان زهرا حیدری در مؤسسۀ شهید حسن باقری به تحریر و انتشار در آمده است در ادامه با هم می‌خوانیم:

«غوغوی کبوترها که کنار پنجرۀ آتاق نشسته‌اند، خواب‌آور است. هوا گرفته و از آن روزهایی است که معلوم است، باران خواهد باریدو توی یکی از اتاق‌های مجاور، مریضی آواز محلی محزونی می‌خواند. در مدتی که در بیمارستان هستم، غیر از پدر و مادرم، کسی به عیادتم نمی‌آید. روزهای بیمارستان دراز و حال‌گیر است؛ اما از سرگردانی و هراس و به‌طور دائم در فرار بودن، درآمده و جای امنی یافته‌ام.

پرستار وارد اتاق می‌شود و با دیدن من خندۀ شل و ول و لوسی توی صورتش می‌دود. خوب می‌دانم خنده‌هایش از کجا آب می‌خورد. رویم را برمی‌گردانم. لابد دلش برایم می‌سوزد که قرار است دوباره از از ریه‌هایم نمونه‌برداری شود. یعنی دوباره در پایین گردنم، روزنۀ کوچکی درست کنند و از این راه لوله و سوزنی به درون قفسۀ سینه‌ام بفرستند و تکه‌ای از ریه‌ام را جدا کنند.

بعد هم با خیال راحت آن تکه را بردارند و ببرند و تا پراکندگی یاخته‌های سرطانی مرا یزرمیکروسکوپ بررسی کنند. لابد آن توده‌ها که یادگار ماه‌ها مبارزات پوچ من در خانه‌های تیمی بوده، زیر عدسی میکروسکوپ بدون آنکه کک‌شان بگزد، وول می‌خورند و به من دهن‌کجی می‌کنند. می‌بینی هنوز هم سلول‌های من آب زیر کاه و موذی‌اند.

از این پرستار همیشه فراری هستم. بویی شبیه الکل و فولمینات جیوه می‌دهد. این بو دهانم را پر از زرداب می‌کند و مرا به گذشته و خاطراتم می‌برد. پرستار صبر می‌کند تا صدای آمبولانسی که وارد حیاط بیمارستان می‌شود، خاموش می‌شود. به طرفم می‌آید و با وسواس و احتیاط، سرم را بلند می‌کند. نمی‌توانم همۀ دارو را قورت دهم و نصفش را برمی‌گردانم.

ته حلقم ترشابه‌ای است. مادرم چانه‌ام را پاک می‌کند. بدون آنکه صورت مادرم را نگاه کنم، می‌دانم بعد از هفت ماه، هنوز رد محوی از ناخن‌هایی که به صورت خود کشیده، باقی است.

پرستار رهایم می‌کند و به سراغ مریض‌های اتاق‌های دیگر می‌رود. سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. مادرم، نگاه مهربان و غمگینش را دوخته است به من؛ اما پدرم، محکم‌تر از آن است که آشکارا واکنشی نشان دهد. روی صندلی فلزی کنار پنجره، قوز کرده توی خودش و از این‌جا، یعنی پنجرۀ طبقۀ چهارم بیمارستان، به نقطۀ دوردستی در شهر خیره شده است.

صدای چرق چرق تسبیح قرمز رنگش را می‌شنوم. در این چند ماه، می‌پاییدمش که دائم بی‌خواب بود. از رنگ رخسار و چشمانش که گود افتاده، می‌دانم که فشار فکر و خیال از تو داغانش کرده. خب، من با هرچه بیگانه باشم، فکر و خیال را خوب می‌شناسم؛ فکر و خیال آدم را می‌خورد، مثل خوره.

کاغذهای سفید را برمی‌دارم. روی چند تا از آنها لکه‌های زرد رنگ دارو دیده می‌شود. چند روز است که می‌خواهم بنویسم؛ اما دو تا کلمه را نمی‌توانم گل هم کنم. نمی‌دانم چه‌ام شده است.

شاید به این خاطر که در زندگی چریکی، خاطره‌نویسی نوعی اعتراف‌گیری بود و حق نوشتن نداشتیم؛ اما حالا که از آن زندگی جدا شده‌ام، احساس می‌کنم که یک دنیا نسبت به سازمان کینه دارم و شاید نوشتن، دست‌کم تسکینم دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *