طعم رویایی یک زیارت ابدی…
گلف(پایگاه منتظران شهادت): خاطرهای از شهید حسین گشاده رو به نقل از همرزم ایشان، محمد احمدی، گردان انصار الرسول(ص) چندماه بعد از عملیات پیروزمند کربلای 1 که منجر به آزادسازی شهر مهران و بخشی عظیمی از ارتفاعات قلاویزان شد، برای پدافند روی همین ارتفاعات، به منطقه اعزام شد.
من هم که در یکی از دستههای گروهان هجرت بودم، همراه چند نفر از بچهها که حالا دیگر با هم دوستان قدیمی شده بودیم، در یک سنگر جای گرفتیم؛ بچههایی مانند حسین گشاده رو، علی قارداشی، بیات و مسعود بحری.
از بین اینها، حسین گشاده رو که جوانی 18 ساله بود و در حوزهی علمیه درس میخواند، فردی با استعداد، کنجکاو و شجاع و بیباک بود. حسین، چهرهای آرام و متین داشت و همیشه با روی گشاده و خوش با بچهها صحبت میکرد. او نزدیک به یک ماه در آن منطقه در محدودهی بین خط ما و عراق قرار داشت، نگهبانی میدادیم و روزها در سنگر خودمان در خط مقدم استراحت میکردیم.
یکی از همین شبها که در سنگر کمین بودیم، با حسین قرار گذاشتم که وقتی به تهران بازگشتیم، با هم به مشهد و به پابوس امام رضا(ع) برویم. از آن شب همیشه در فکر جور کردن مقدمات این سفر بودیم.
روزها میگذشت و هر روز به پایان مأموریت گردان نزدیکتر میشدیم. یک روز که من و حسین مشغول کندن چاله یا چاهی برای جمع شدن آبهای حاصل از شستوشو در کنار منبع آب بودیم، اتفاق جالب توجهی افتاد. ماجرا از این قرار بود که ما به جای استفاده از تیشه و کلنگ برای کندن زمین و به علت سختی زمین، همچنین سرعت دادن به کار، نارنجکهایی را تله میکردیم و در عمق چاله کار میگذاشتیم. سپس با کشیدن سیمی که به ضامن وصل کرده بودیم، نارنجک منفجر و چاله گود تر میشد. اما یکی از نارنجکها عمل نکرد. ما میبایست هر طور شده آن نارنجک را از چاله خارج یا منفجر میکردیم. به همین علت، یک مین ضدخودرو را از میدان مین برداشته، چاشنی نارنجک را به جای چاشنی مین تعبیه کردم و ضمن کشیدن ضامن، آن را داخل چاله انداختم. انفجار مهیبی رخ داد حتما موجب انفجار نارنجک نیز شده بود؛ اما اثری هم از چاله باقی نماند و کاملا پر از خاک شد. ما مجبور شدیم دوباره خاکها را از چاله خارج کنیم. ضمن اینکار ناگهان هردو متوجه صدایی شبییه ضربهی چاشنی نارنجک شدیم. این به این مفهوم بود که حداکثر تا 6 ثانیه بعد نارنجک منفجر خواهد شد. ما که هیچ فرصتی برای خروج از چاله نداشتیم، نگاهی به هم انداختیم. من، حسین را به سمت دیوارهی چاله هل دادم و در یک چشم برهم زدن، دستم را زیر خاک بردم، نارنجک را پیدا کردم و بدون هیچگونه معطلی، آن را به بیرون پرتاب کردم.
نارنجک در هوا منفجر شد و به حمدالله هیچ آسیبی به ما نرسید. ما، هم ترسیده بودیم و هم به سرعت عمل خود میبالیدیم. هنگام خروج از چاله، به حسین گفتم: «ما قرار گذاشته بودیم بعد از بازگشت به مشهد برویم؛ ولی نزدیک بود دیگران ما را به تهران حمل کنند.»
حسین لبخندی زد و گفت :« محمد، من در این چاله شهید نشدم؛ ولی مطمئن هستم به تهران هم نخواهم آمد.»
از این حرف حسین تعجب کردم و گفتم: «چرا؟»
او چیزی نگفت؛ ولی با سماجت و کنجکاوی من سرانجام مجبور شد خوابی را که شب گذشته دیده بود، برایم بازگو کند. او گفت: « در خواب دیدم به مشهد رفتهام و میخواهم قرآنی را که در دست دارم، برای هدیه به حرم، در تاقچهی یکی از رواقها قرار دهم؛ اما دیدم دم در ورودی افرادی ایستادهاند و مانع از ورود مردم به حرم میشوند. بعد با تعجب دیدم که با دیدن قرآنی که در دست من بود، مرا به داخل حرم دعوت کردند. وقتی به در رسیدم، حضرت رسول اکرم() را دیدم که به من فرمودند:«وارد شو.» من وارد شدم و خودم را در جمع ائمه معصومین یافتم. به همین خاطر مطمئن شدهام که پذیرفته شدهام و از این منطقه به عقب باز نخواهم گشت.»
پس از این ماجرا، من مرتبا دلم برای حسین شور میزد. عصر فردای همان روز، در حالیکه آتش دشمن روی خط بسیار سنگین بود، حسین را دیدم که همراه دو نفر دیگر از بچهها برای آوردن مهمات از نزدیک سنگر گروهان، از کانال به سمت عقب میرفتند. دلم عجیب شور میزد. با خود میگفتم: کاش صبر میکردند تا آتش سبکتر شود. نیمساعتی نگذشته بود که یکی از بچهها سراسیمه وارد سنگر شد و گفت:«احمدی، سریع بیا که بچهها قطعه قطعه شدند.»
من با عجله داخل کانال رفتم و خودم را به محل انفجار خمپاره رساندم. درست در دو قدمی همان چالهای که دیروز میکندیم، بدنهای قطعه قطعه شدهی چند نفر از بچهها روی زمین افتاده بود. بالای سر حسین رفتم. دیدم او و مسعود بحری و علی قارداشی به شهادت رسیدهاند. حسین، رو به قبله افتاده و بدنش غرق در خون و ترکش بود. دستش را گرفتم تا بدنش را از روی زمین بلند کنم؛ اما دستش مانند تکهای بافتنی که شکافته میشود، از کتف جدا شد. به هرشکلی بود، حسین را از روی زمین بلند کردیم و همراه جنازهی دو شهید دیگر و برادر دیگری که به شدت مجروح شده بود به آمبولانس رساندیم تا به عقب منتقل شوند. در آنجا من به این باور رسیدم که خداوند بندگان خوب خود را برای شهادت گلچین میکند و شهدا هر یک به نحوی از شهادت خود مطلع میشوند؛ همانگونه که حسین به شهادت رسید.
انتهای پیام/