پروانه‌های عاشق، خاطرات شهید صادق سرابی نوبخت

پروانه‌های عاشق، خاطرات شهید صادق سرابی نوبخت
در گزارش توسط مینا دمیرچی 0

خاطرات شهید صادق سرابی نوبخت

گلف( پایگاه منتظران شهادت):

مثل بال‌های پروانه” عنوانی بود که با خطی درشت روی جلد کتاب خودنمایی می‌کرد و زیر آن با خطی ریزتر، نوشته بود: زندگینامۀ داستانی شهید صادق سرابی نوبخت!

نامش را که دیدم ذهنم به چهل و اندی سال پیش به پرواز درآمد. سال‌های جنگ ایران و عراق؛ جنگی که هشت سال به درازا کشید، جنگی که دریای خونی از غیرت و ایثار را در کوچه پس‌کوچه و خیابان‌ها و شهرهای کشور روان ساخت.

خونی که ریخته شد تا راه تعدّی‌ بیگانگان بسته بماند، ریخته شد تا ما بمانیم، بمانیم و از رشادت و دلاوری‌هایشان بگوییم، به آن‌هایی که به آن نسل تعلق ندارند اما هر کدام از آنها ادامه دهندۀ راه آنانند. باکری‌ها، همت‌ها، چمران‌ها و …

گفتن از برخی مسائل، دشوار است، گفتن دربارۀ کسانی که در متن همین مسائل بوده یا هستند، از آن دشوارتر است.

خاطرات شهید صادق سرابی نوبخت

 

این کتاب به روایت زندگی پاسدار شهید اسلام “صادق سرابی نوبخت” پرداخته است. صادقی که همچون ابراهیم هادی و حسن باقری و احمد کاظمی رشادت و درایت خود را در دفتر تاریخ دفاع مقدس به یادگار گذاشته و همانند صیاد شیرازی و آبشناسان و کاوه در پیروزی در برابر متجاوزان بعث نقش عظیم و بسزایی دارد.

حال کتاب مثل بال‌های پروانه که توسط زهره یزدان پناه گردآوری و به کتابت رسیده، نوشته شده تا یاد این شهید والامقام تا همیشه جاودان بماند. این کتاب در مؤسسۀ شهید حسن باقری و تحت نظر سردار فتح‌الله جعفری به چاپ و نشر رسیده است.

در ادامه بخشی از این کتاب را می‌خوانیم:

********

مثل بال‌های پروانه

دستش روی شیشۀ باز پنجره است که، نرمی لطیفی را روی آن حس می‌کند. پروانه‌ای، روی دستش نشسته است. لبخندی روی لب‌هایش نقش می‌بندد. هنوز به طلوع آفتاب مانده است.

-این پروانه این‌جا چه می‎کنه؟

دستش را، آرام برمی‌دارد و جلوی نگاهش می‌گیرد. به بال‌های پروانه، خیره می‌شود. نرم است و شفاف و لطیف، مانند حریر. نه، لطیف‌تر ازحریر. آن‌قدر که حتی، شاید با عبور نابهنگام نسیمی بشکند و زیباتر از رنگین‌کمان، تلألویی از رنگ‌‎های آبی و سفید و سبز و طلایی. دست نقاش روزگار، عجب نقشی ریخته است! هنری رنگارنگ، آمیخته با ذوق و لطافت و زیبایی.

یادش می‌آید که همیشه پروانه‌ها را دوست داشته است. با همان بال‌های رنگارنگ و لطیف و زیبا. از همان زمانی‌که، اگر پروانه‌ای می‌شکست، دل او هم هزار تکه می‌شد.

همیشه آرزو داشت که مثل یک پروانه باشد. بتواند پرواز کند، در دشتی آکنده از گل‌های وحشی یا در بیکرانِ آسمان آبی یا مثل پرواز آن پروانه‎‌ای که در عکس لای کتاب درسی مدرسه‌اش، دور شعله‌های شمعی می‌چرخد و او، همیشه با دیدن این عکس، با خود تصور می‌کرد که حتماً بال‌های پروانه خواهد سوخت و این شمع، به سوختن بال‌های پروانۀ عاشق، خواهد خندید و حتماً، پروانۀ عاشق، آرزو خواهد کرد که به خندۀ شمع دوباره زنده شود تا بسوزد و شمع، باز هم یه سوختن او بخندد. زیر لب زمزمه می‌کند:

-و آن شمعی که پر می‌گیرد از رویت، می‌زند فریاد: که دائم، داغ گل، خاکستر پروانه می‌خواهد.

انگشت نشانه‌اش را بلند می‌کند و و آرام، به سوی بال‌های پروانه می‌برد، اما خیلی زود، آن را عقب می‌کشد. نگران شکستن بال‌های پروانه می‌شود و دلتنگِ پرواز آن. دستش را پایین می‌آورد. همچنان نگاهش می‌کند. با تحسینی آمیخته به حسرت، چه زیباست بال‌های پروانه! مثلِ … مثلِ عشق … یا مثلِ … خدا.

-چی‌ می‌شد ما هم همین‌طور بودیم؟! زیبا، نرم، لطیف و شفاف. مثل بال‌های پروانه ….!»

 

********

 

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *