گفت‌وگو با محمدابراهيم موحد، هم‌رزم شهید پیچک

گفت‌وگو با محمدابراهيم موحد، هم‌رزم شهید پیچک
در گفت و گو توسط مینا دمیرچی 0

گفت‌وگو با محمدابراهيم موحد

با آغاز جنگ ایران و عراق بسیاری از مردم برای پاسداری از وطن راهی جبهه‌ها شدند. عده‌ای اسیر شدند، شماری مجروح و بسیاری شهید. به خاطر همین است که شهدا در نزد مردم عزیزند. کمتر کسی را می‌توان یافت که برای جان بخشیدن به دیگران از جان شیرینش بگذرد. اما آنانی که به جبهه رفته و اینک از یاران آسمانی‌شان دور افتاده‌اند نیز عزیزند. عزیزند و گرانبها. چراکه مانند صدف روایاتی همچو درّ، در سینه محفوظ دارند و برای ما روایت می‌کنند.

یکی از این گنجینه‌های گرانبها، آقای موحد از هم‎رزمان شهید غلامعلی پیچک در زمان جنگ تحمیلی می‌باشد. ایشان به دلیل هم‌نشینی و هم‌سنگری با سردار پیچک او را به خوبی می‌شناسد و خصوصیات و ویژگی‌های اخلاقی‌اش را در زمان دفاع مقدس و دوره فرماندهی‌اش برایمان به تصویر می‌کشد. گلف (پایگاه منتظران شهادت) به منظور پاسداشت سالروز شهادت سردار شهید غلامعلی پیچک، گفت‌وگویی را با آقای موحد، بازنشر می‌نماید:

چه زمانی با شهیید پیچک آشنا شدید؟

من اولين بار غلامعلی را در دوره آموزشی شركت نفت تهران ديدم. انقلاب تازه پيروز شده بود و جوان‌های انقلابی سعی می‌كردند خودشان را از لحاظ نظامی تقويت كنند. ايشان آمد و آموزش فشرده‌ای به ما داد. بعد تا حضور در جبهه غرب ديگر نديدمش. راستش در ديدار اول جذب ايشان نشديم.

يعنی نتوانستيد با ایشان ارتباط گرمی داشته باشید؟

نه، متأسفانه آشنايی خيلی دلچسبی نبود. شهيد پيچک در كار جدی و تا حدی سختگير بود. در يک نصف روز سعی كرد كلی آموزش فشرده به ما بدهد كه باعث شد من و بچه‌های آموزشی خيلی جذب ايشان نشويم. البته تقصير هم نداشت. ميزان آموزش‌ها و فشردگی برنامه‌ها با وقت و زمان آموزشی همخوانی نداشت.

بعد از دیدار اول چه زمانی دوباره با او دیدار کردید؟

شهيد پيچک مدتی به كردستان رفت و در سنندج و بانه و نواحی ديگر وارد عمل شد. من هم مدتی به كردستان رفتم. بعد كه جنگ شروع شد، ايشان مجروحيت داشت. در تهران بود و مردد می‌شود كه به كردستان برگردد يا به جبهه غرب برود. شهيد بروجردی پيشنهاد می‌كند به جبهه سرپل ذهاب بيايد. غلامعلی هم قبول مي‌كند و به منطقه می‌آيد.

يكی، دو روز بعد از ورودش به سرپل ذهاب، يک دوره كوتاه مسئول جبهه راست می‌شود. من هم در جبهه چپ مسئوليت داشتم و در مراودات و آمد و شدها چند بار ايشان را ملاقات كردم. اما هنوز آشنايی كاملی نداشتيم. در همين دوره كوتاه عمليات موفقی در سيد صادق و تک‌درخت و كوره موش و… انجام داديم. كمی بعد شهيد پيچک جانشين عمليات غرب كشور شد و دوباره اصطكاكی بين ما پيش آمد.

چه چیزی باعث ایجاد این اصطکاک شد؟

يك روز دشمن به ما پاتک زد و هر چه از فرماندهی درخواست پشتيبانی كرديم، كسی به دادمان نرسيد. صبح روز بعد ناراحت به پادگان ابوذر رفتم تا بدانم برای چه به ما كمی نكردند. به دفتر فرماندهی كه رسيدم، ديدم غلامعلی پشت ميز فرماندهي نشسته است. فكر كردم همين طوری آنجا نشسته. گفتم فرمانده كجاست، می‌خواهم مطلبی را به او بگويم. گفت امری داريد بفرماييد. من هم ناراحت گفتم: عرض كردم كه با فرمانده كار دارم و بايد به خودش بگويم.

حرفش را تكرار كرد. عاقبت گفتم جنابعالی كی باشی كه من بخواهم با شما حرف بزنم؟! گفت من از همين امروز صبح عهده‌دار مسئوليت شده‌ام. نگو روز قبلش ايشان جانشين فرمانده عمليات غرب شده و همين جابه‌جايی باعث شده در عمليات شب قبل كسی به كمک ما نيايد. خلاصه با ناراحتی گفتم: «انگار اينجا هر كسی صبح زودتر بيدار می‌شود فرمانده‌اش می‌كنند.»

غلامعلی هم كم نياورد و گفت: «درست صحبت كن.» بعد دليل ناراحتی‌ام را پرسيد و من هم قضيه شب گذشته را تعريف كردم. اصرار داشت كه بايد مقاومت می‌كرديد و وظيفه شما ايستادگی در برابر حملات دشمن است. بعد از آن رابطه ما خيلی سرد بود. ايشان سختگيری می‌كرد و احساسم اين بود كه می‌خواهد من را تحت فشار بگذارد. كار به جايی رسيد كه می‌خواستم از جبهه غرب به جنوب منتقل شوم.

چطور شد که میانتان رابطه‌‌ای دوستانه شکل گرفت؟

من و غلامعلی دوست مشتركی داشتيم كه وقتی فهميد ميانه خوبی با هم نداريم، گفت معتقد است كه من و غلامعلی اشتراكات زيادی داريم و تعجب می‌كند چطور نمی‌توانيم با هم كنار بياييم. ايشان می‌گفت پيچک در فرماندهی و حين كار سختگير است وگرنه آدمی شوخ و دوست‌داشتنی است. يک وقت ملاقاتی با غلامعلی و من گذاشت.

در آن جلسه فهميدم دوست مشترک‌مان به شهيد پيکك هم در مورد من و اعتقاداتم و خصوصيات اخلاقی‌ام توضيح داده است. خلاصه غلامعلی خيلی دوستانه با من برخورد كرد و دستش را دور گردنم انداخت و كمی حرف زديم. فهميدم كه ايشان دغدغه جنگ و ايستادگی در برابر دشمن را دارد. سختگيری‌هايش هم به خاطر همين دغدغه‌مندی‌اش است. بعد از آن من با غلامعلی پيچک واقعی كه انسانی فوق‌العاده دوست‌داشتنی بود آشنا شدم.

پس شهید پیچک در بعد فرماندهی سختگیر بود؟

بله، اگر بخواهم بُعد رزمندگی و فرماندهی ايشان را تعريف كنم، بايد بگويم شهيد پيچک به خاطر حضورش در فتنه كردستان و جنگ در آن خطه، بسيار باتجربه و پخته شده بود. آدم خوش‌فكر و بلندنظری هم بود و در طراحی عمليات هميشه اهداف بزرگی را مدنظر می‌گرفت. تا خودش از موفقيت عملياتی مطمئن نمی‌شد دست به كار نمی‌شد. اگر قرار بود شناسايی صورت بگيرد، خودش بايد در منطقه حضور می‌يافت و از صحت شناسايی‌ها اطمينان حاصل می‌كرد.

حتی وقتی در عملياتی مسئوليت نداشت، دغدغه‌مندی‌اش باعث می‌شد هر كاری كه از دستش برمی‌آيد انجام دهد. مثلاً در عمليات كورک به فرماندهی شهيد موحددانش، غلامعلی خيلی پيگيری كرد و تلاشش اين بود كه اين عمليات با موفقيت انجام شود. شهيد پيچک یک فرمانده ستادنشين نبود. از شناسايی و كسب اطلاعات گرفته تا نظارت در پشتيبانی و حضور در خط مقدم و… همه را شركت می‌كرد.

اگرچه در كار فرماندهی جدی بود اما به عنوان يک دوست و همرزم، متواضع و شوخ و مهربان بود. در يک مقطع اكيپی بود با آدم‌هايی مثل شهيد وزوايی، خود پيچک، رسولی و… كه شب‌ها سر به سر هم می‌گذاشتند و كشتی می‌گرفتند. غلامعلی پای ثابت كشتی‌ها بود.

آیا در کشتی‌گیری مهارت بالایی داشت؟

نمی‌شود گفت همه را می‌زد (می‌خندد) ولی خب از كشتی‌گيرهای خوب به شمار می‌رفت. به هر حال در بين نيروها، بچه‌هايی كه چند سال كشتی كار كرده بودند، حضور داشتند و آنها از همه سرتر بودند ولی غلامعلی هم در حد و اندازه‌های خودش خوب بود و خوب كشتی می‌گرفت.

در پرونده جهادی شهید پیچک، نام عملیات بازی دراز به شدت می‌درخشد، از نقش ایشان در این عملیات برایمان بگویید؟

اين عمليات در ارديبهشت 1360 انجام گرفت. بازی‌دراز يک‌ سری بلندی‌های مرتفع بود كه اشراف زيادی به مناطق داشت. برای بازپس‌گيری اين بلندی‌ها چند عمليات انجام داديم. در بازی‌دراز اول شهيد پيچک حضور نداشت. آن عمليات با فرماندهی برادران ارتشی انجام گرفت كه موفقيت‌آميز نبود. در بازی‌دراز دوم شهيد پيچک مسئوليت عمليات غرب را برعهده داشت.

اين بار به رغم تأكيد بنی‌صدر كه دستور داده بود ارتش به پاسدارها سلاح ندهد، برادران ارتشی نه تنها با ما همكاری كردند، حتی عنوان كردند كه فرماندهی عمليات برعهده سپاه باشد. روی طرح عمليات و شناسايی منطقه ماه‌ها كار كرديم. شهيد پيچک به عنوان مسئول عمليات غرب، فرماندهی عمليات بازی‌دراز را هم برعهده گرفت. بنده فرمانده ميدانی بودم و شهيد موحددانش پيش خودم بود. شهيد وزوايی هم فرمانده گردان 9 سپاه تهران بود.

از بچه‌های ارتش هم شهيد شيرودی، شهيد محمود غفاری كه روحانی بود و مدتي در عقيدتی – سياسی ارتش خدمت می‌كرد و بعد دوره ديده‌بانی توپخانه ديد، حضور داشتند.

سرهنگ بدری هم فرمانده تيپ ارتش حاضر در عمليات بود. در بازی‌دراز شهيد پيچک با قدرت جذبی كه داشت، گلچينی از نيروهای خوب و زبده سپاه و ارتش را دور هم جمع كرد. شناسايی‌های خوبی هم انجام گرفت. برای محكم‌كاری شهيد غفاری با بيت امام تماس گرفت و از حاج‌احمدآقا خواست امام برای انجام عمليات استخاره بگيرند.

امام هم فرموده بود اگر همه جوانب را درنظر گرفته‌اند ديگر استخاره لازم ندارد ولی شهيد غفاری اصرار می‌كند و امام هم استخاره‌شان خيلی خوب می‌آيد. در اين عمليات طوری دشمن را غافلگير كرديم كه حدود 120 نفر از عراقی‌ها در ساعات اوليه عمليات به اسارت درآمدند. خيلی‌ از اسرا در خواب اسير شدند.

از نحوۀ شهادت سردار پيچک که در اولين روز از عمليات مطلع‌الفجر اتفاق افتاد، اطلاعاتی دارید؟

شهيد پيچک در عمليات مطلع‌الفجر به عنوان يک نيروی بسيجی شركت كرد. هرچند مسئوليتی نداشت اما به شهيد بروجردی گفته بود هر كاری از دستم برمی‌آيد انجام می‌دهم و به خواست خودش هم قرار شد به ارتفاعات برآفتاب كه سخت‌ترين منطقه عملياتی بود برود. قبل از حركت، برادر بنده آمد توی گوش هر كدام ما «فَاللهُ خير حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمين» خواند.

وقتي به غلامعلی رسيد، ايشان گفت توی گوش من نخوان. برادرم اصرار كرد اما پيچک گفت بايد برای من طلب شهادت كنی. اين راهی كه می‌روم بازگشتی ندارد. شايد ساعت حدود دو يا سه صبح بود كه اين حرف‌ها را می‌زد. رفت و ساعت 10 صبح در ارتفاعات برآفتاب يک گلوله به گلو و يک گلوله به سينه‌اش خورد و به شهادت رسيد.

چون در منطقه صعب‌العبور و خطرناكی شهيد شده بود، آوردن پيكرش به سختی صورت گرفت. نهايتاً جنازه‌اش را آوردند و در تهران تشييع شد و در قطعه 24 بهشت‌زهرا(س) به خاک سپرده شد.

چه خاطره‌اي از شهيد پيچك در ذهن‌تان ماندگار شده است؟

يک شب كه هوا خيلی سرد بود به من گفت بيا به سنگرهای كمين سر بزنيم. به سختی بلندی‌ها را بالا رفتيم و ساعتی مهمان دو نگهبان يک سنگر شديم. دو رزمنده، غلامعلی را نشناختند و شروع كردند به انتقاد از پيچک كه الان توی مقر و جای گرمی خوابيده و ما اينجا نگهبانی می‌دهيم. خود پيچک هم شروع كرد با آنها همراهی كردن و گفت بله من هم می‌دانم ايشان الان خوابيده و به فكر شماها نيست.

نگهبان‌ها كه هم‌درد پيدا كرده بودند، حسابی سفره دل‌شان باز شد و از غلامعلی پيچک پيش خودش بد گفتند. آخر سر پاسبخش كه آمد نوبت نگهبانی را عوض كند، غلامعلی را شناخت و گفت «خوب هستيد برادر پيچک؟» دو رزمنده تازه متوجه شدند چه گافی داده‌اند اما غلامعلی خنديد و با هر دويشان روبوسی گرمی كرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *