مادرانههای یک قهرمان
الناز عباسیان در کتاب «راز بیبیجان» خاطرات خانم جزایری را کنار یکدیگر میگذارد و فصولی از زندگی ایشان را در روایتی داستانی بازسازی میکند.
به گزارش گلف و به نقل از خبرگزاری (ایبنا): احتمالاً بیشترمان نام شهید سید محمدحسین علمالهدی را شیندهایم و میدانیم که اغلب از این شهید برای حماسهای که در هویزه آفرید یاد میشود. آنچه شاید دربارهاش ندانیم این است که مادر او، سیده بتول جزایری نیز زندگی بسیار غنی و پرفرازونشیبی داشت و قهرمانی لایق احترام است. مرور زندگی این بانو، ما را به دل تاریخ معاصر کشورمان میبرد و گوشهای از حوادث تاریخی، مثل ماجرای کشف حجاب در سالهای سلطنت رضاشاه و تغییر و تحولات دوران پهلوی دوم و سالهای منتهی به انقلاب و پس از آن را نشانمان میدهد. از حوادث جالب و خواندنی زندگی ایشان، یکی تلگرافی است که در واکنش به تبعید حضرت امام خمینی (ره) به شاه فرستاد.
روایت کردهاند روزی در یکی از جلسات هفتگی ختم صلوات که برای سلامتی امام خمینی (ره) در خانهاش گرفته بود پیشنهاد نوشتن تلگراف به شاه را داد. این نخستین باری بود که خانمهای اهوازی چنین دل و جرأتی پیدا کرده بودند که در خفقان سیاسی پهلوی، نامه اعتراضی به شاه بنویسند. اما هنوز یک روز از نوشتن این نامه نگذشته بود که خانمها یکی پس از دیگری تحت فشار خانواده و ترس از آزار و اذیتهای احتمالی حکومت وقت، امضاهای خودشان را پس گرفتند. اما این بانو، با قاطعیت و دلیرانه پای حرفش ماند و همراه یک یا دو نفر از خانمهای اهوازی – که مثل خود او مصمم به اجرای تصمیمشان بودند – راهی خیابان مخابرات اهواز شد و این تلگراف را زد: «آقای شاه، اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردی؟ اگر نیستی بگو تا ما تکلیفمان را بدانیم.»
زندگی این بانو آنقدر جذابیت دارد که به ثبت روایتی داستانی بیارزد و الناز عباسیان، در همکاری با انتشارات روایت فتح، در کتاب «راز بیبیجان» دست به این کار زده است. او خاطرات خانم جزایری را کنار یکدیگر میگذارد و فصولی از زندگی ایشان را در روایتی داستانی بازسازی میکند. از دختر کمسن و سالی مینویسد که کودکیاش در دوره رضاشاه گذشت و بعدتر، در سالهای نوجوانی و جوانی نیز بسیاری از تلاطمها و ناآرامیهای زمانه را، گاهی مستقیم و گاهی غیرمستقیم لمس کرد. حتی در مبارزه با حکومت پهلوی مشارکت کرد و آنچه از دستش برمیآمد در این مبارزه به میدان آورد.
محمدحسین که در عنفوان جوانی به شهادت رسید، تنها فرزندش این بانو نبود. اما با او، چه در سالهای مبارزه با رژیم پهلوی و چه بعدتر، در ماههای نخست جنگ تحمیلی و بهویژه در واقعه شهادتش، عمیقترین حالات معنوی و عارفانه را تجربه کرد. در کتاب، به این تجربیات پرداخته میشود. میخوانیم: از همون اول گفتم که شهید شدی، گفتم دروغه هرکی گفته تسلیم صدام شدی؟! اما حسین جان، این چه اومدنی شد؟ قرار آخر ماه صفرمون چی شد پس! حسرت به دل موندم حسین… چطور این تن پارهپاره تو رو ببرم اهواز… سرش را رو به آسمان برد و فریاد زد: «خانم زینب چی کشیدی تو کربلا… صبرم بده… صبرم بده…!» همینطور این جمله را با ناله و اشک تکرار میکرد که یک آن صدایی شنید: «خوش اومدی بیبیجان…هویزه منتظرت بود…» اللهاکبر این صدای حسین است. هراسان از جایش بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد. وسط بیابان بیآب و علف و خشک هویزه میان تَلّی از خاک و خون و پیکر شهدا ایستاده بود. پسرها را صدا کرد: «حسین همینجا دفن میشه.»
کتاب «راز بیبیجان» کتابی حدوداً سیصد صفحهای است و علیرغم وفاداری بسیار زیاد نویسنده به خاطرات و مستندات، به سبب دخالت قوه تخیل در خلق برخی صحنهها و درنگ بر احساسات و عواطف درونی قهرمانش، در دسته زندگینامه داستانی جای میگیرد. مخاطب کتاب با دنبال کردن روایت عباسیان، میبیند که آن عزم راسخی که شهید علمالهدی در حوادث پیش و پس از انقلاب و نیز در ماههای حضورش در خط نخست درگیری با دشمن متجاوز از خود نشان میداد از کجا ریشه میگرفت و پرورش در چه دامنی و بالندگی در چه خانهای، او را چنین بیباک و خالص بار آورده بود.
انتهای پیام/