مدام منتظر خبر شهادتش بودم!

همسر شهید صیاد شیرازی در خاطراتش می گوید: بعد از فرماندهی، حضور علی در خانواده خیلی کم‌رنگ شد! گاهی می‌شد که مثلا یک ماهی بود که به خانه نیامده بود! حتی گاها اتفاق می‌افتاد که برای جلسه به تهران می‌آمد، اما فرصت نمی‌کرد به خانه سر بزند!
به گزارش گلف به نقل از خبرنگار تسنیم، بانو عفت شجاع همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی بود که صبح امروز پس از تحمل یک دوره بیماره سخت درگذشت و شاید این سفر پایانی باشد بر سال ها فراغ او از همسرش و کسی که سال ها مجاهدانه در کنارش زندگی کرده بود. به همین بهانه برشی از خاطرات او در کنار شهید صیاد شیرازی را خواهید خواند. روزهایی که خانم شجاع مجبور بود بار زندگی را حتی در نبود همسرش به دوش بکشد و در کنار همه اینها دلهره ای دائمی را از خبری که دوست نداشت هیچ وقت بشنود را هم تحمل کند.

همسر شهید صیاد شیرازی در خاطراتش می گوید: بعد از فرماندهی، حضور علی در خانواده خیلی کم‌رنگ شد! گاهی می‌شد که مثلا یک ماهی بود که به خانه نیامده بود! حتی گاها اتفاق می‌افتاد که برای جلسه به تهران می‌آمد، اما فرصت نمی‌کرد به خانه سر بزند! ارتباط ما بیشتر به صورت تماس تلفنی بود و خیلی از امورات و مشکلات منزل را هم، با وجود اینکه در خانه حضور نداشت، با یک تلفن رفع و رجوع می‌کرد.

فقط هر چند وقتی مجروح می‌شد و برای نقاهت به خانه می‌آمد، که آن هم نیامده و سر پا نشده، مجددا راهی جبهه می‌شد!

شرایطی بود که من مدام منتظر خبر شهادتش بودم و به‌قدری از این بابت دلشوره داشتم که تا در خانه را می‌زدند می‌گفتم: حتما خبر آورده‌اند که شهید شده! یک بار، چند نفر به درِ منزل ما آمدند.

به‌ محض باز کردن در و دیدن لباس‌های مشکی‌ای که تنشان بود، بر سرم زدم که دیگر تمام شد! اینها خنده‌شان گرفته بود. بعد فهمیدم که یکی از دوستانشان شهید شده و پوشیدن لباس مشکی، از این بابت بوده است. فقط پیامی از جانب علی داشتند، که دادند و رفتند.

یک بار هم که خیلی دلم برایش تنگ شده بود، پاکتی از او به دستم رسید که آرامم کرد. پاکت حاوی یک انگشتر عقیق بود و یک یادداشت. در یادداشت نوشته بود: «برای تشکر از زحمت‌های تو، همیشه دعایت می‌کنم».

اما بالاخره زمانی که همه این سالها خانم شجاع منتظر رسیدنش نبود، فرا رسید! روزی که شهید صیاد شیرازی مقابل منزلش به خون پاک خود غلتید و درد فراغ دامن گیر عفت خانم شد.

«آن روز برخلاف روزهای دیگر، که می‌رفتم و تا دم در مشایعتش می‌کردم، سرگرم کاری بودم و متوجه خروج علی از منزل نشدم. ناگهان صدایی شنیدم که شبیه به ترقه زدن بود. اهمیتی ندادم.

ناگهان دیدم پسرم مهدی به‌سرزنان پیش من آمد و با گریه گفت: بابا را کشتند! تا دم در، دو دفعه زمین خوردم! وقتی دم ماشین رسیدم، دیدم شیشه‌های آن خرد شده و تمامی سر و صورت و لباس‌های علی، خون‌آلود است.

حالت صورت و سرش که روی شانه‌اش افتاده بود، طوری بود که انگار به خوابی آرام و عمیق فرو رفته است! خودش چند وقت قبل از شهادت، خواب این واقعه را دیده و آماده بود. می‌گفت: «همین روزهاست که شهید بشوم؛ خواب دیده‌ام که یکی از دوستان شهیدم، آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد!».

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *