رزمندهای قدرتمند در قامت پسری نوجوان
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کشور عراق در شرایطی که ایران سرگرم مشکلات داخلی بود شروع به ایجاد ناامنی در نواحی مرزی ایران کرد، اما در سالهای اول این تجاوزها توسط نیروهای خود جوش و جان بر کف خنثی گردید.
در شهریور 1359 این هجوم شکل جدیتری به خود گرفت و کمکم مردم خرمشهر باورشان شد که کشورشان مورد تجاوز قرار گرفته است. بسیاری از خانوادههایی که یارای مقاومت و مبارزه با دشمن را نداشتند، خانه و کاشانه خود را ترک و دست به مهاجرت زدند.
بهنام با وجود اینکه 14 سال بیشتر نداشت، اما در مقابل مخالفتهای بسیار فرماندهان تصمیم به ماندن و دفاع از زادگاه مادریش گرفت. با وجود سن کم و جثه کوچکی که داشت اما او با شجاعت توانست خودش را به خط مقدم برساند و اطلاعات خوبی را از لشگر دشمن کسب کرده و در اختیار رزمندگان اسلام قرار دهد.
نقشهای زیرکانه
بهنام که برای به دست آوردن اطلاعات از رژیم بعثی به میان آنها نفوذ کرده بود بارها توسط دشمن به اسارت گرفته شد، اما او با هوشیاری و زیرکی توانست از دست آنان به دلایل مختلف بگریزد یا با وانمود کردن به گم شدن، با گریهای در فراغ مادر از دست آنها رهایی یابد.
عراقیها که باور نمیکردند این پسربچه بتواند اطلاعات مفیدی را از موقعیت دشمن در اختیار فرماندهان ایرانی قرار دهد او را رها میکردند. بهنام بارها توانست با همین توان و زیرکی اطلاعات بسیار با ارزشی را از موقعیت، تجهیزات و تعداد نفرات رژیم بعث در اختیار مسئولین جنگ قرار دهد.
بسیاری از مواقع جای سیلی عراقیها بر روی صورتش رنگ میانداخت، اما او خوشحال از کسب اطلاعات، با چهرهای گلگون به میان دوستان خود برمیگشت و در مقابل اصرارهای آنها مبنی بر قرمزی صورتش سکوت میکرد و تنها اطلاعات را در اختیار همرزمان خود قرار میداد.
.h_iframe-aparat_embed_frame{position:relative;}.h_iframe-aparat_embed_frame .ratio{display:block;width:100%;height:auto;}.h_iframe-aparat_embed_frame iframe{position:absolute;top:0;left:0;width:100%;height:100%;}
حالا دیگر بهنام به چهرهای آشنا در بین رزمندگانی که برای آزادسازی خرمشهر از خون خود گذشته بودند تبدیل شده بود.
خاک ایران، مرهم دستان کوچکش
قسمتی از خونینشهر به اشغال رژیم بعث درآمده بود و آنها پرچم کشورشان را بالای ساختمان نصب کرده بودند. شهید بهنام محمدی وقتی پرچم کشور بیگانه را در شهرشان دید، خودش را به بالای ساختمان رساند. طنابهای پرچم برای دستان کوچک بهنام سنگین بود و او مجبور بود با سرعت بالایی این کار را انجام دهد، به همین دلیل دستانش زخمی شد.
پس از برگشت رزمندگان تلاش کردند برای جلوگیری از عفونت دستان او را با باند پانسمان کنند، اما او از دست دوستانش فرار کرد و در مقابل اصرار آنها مقداری از خاک سرزمینش را بر روی زخم ریخت و گفت:
“باند را برای پانسمان رزمندگانی نگه دارید که مادر ندارند.”
رزمندگان اسلام که پرچم کشور را بر فراز ساختمان میدیدند با روحیه مضاعف به مبارزه با دشمن پرداختند. رژیم بعث تا 18 آبان متوجه نشده بودند که پرچمشان دیگر بر روی ساختمان نصب نیست.
میخواهم قهرمان ملی شوم
به گزارش سرپوش مادر شهید بهنام محمدی نقل میکند:
بهنام در زمان شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت، وی اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من میگفت: “میخواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.” اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور میکرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار مینوشت، به این شرح بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم».
همیشه هم شاهش را وارونه مینوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را میگیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمیکرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت میکرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازهای شاه حمله میکرد. من، وی را به مدرسه نبردم، به این علت که پدرش اجازه نمیداد. به این ترتیب او را به همراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری را یاد بگیرد.

یک روز گفت: مادر دلم میخواهد پیش امام حسین( ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رساندهاند!
در یک روز دیگر، کاغذی را به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود.
به آرامی گفت: مادر مرا غسل شهادت بده!
به این علت که میخواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان، چون میترسم عراقیها تو را با خودشان ببرند.
علاقه به امام خمینی
علاقه زیادی به امام خمینی داشت و سفارش آن عزیز را به دوستانش میکرد و میگفت:
” از بچه ها درخواست میکنم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده او احساس تنهایی کند.”
در خون خود غلتید
درگیری در خرمشهر شدت گرفته بود و رزمندگان درحلقه محاصره عراقیها قرار گرفته بودند. تمام شهر ویران شده بود. خیابان آرش مرکز درگیریهای شدید میان رزمندگان و دشمن بود، بهنام در مقابل مخالفت شدید دیگران خودش را به مدرسه امیر معزی که محل اصلی درگیریها بود رساند.
ناگهان دوستانش متوجه شدند پسر بچهای با لباس چهارخانه آبی در کنار خیابان در خون خود غلتیده. او چند روز قبل از سقوط خرمشهر به سوی سرور و سالار شهیدان شتافت.
شهید بهنام محمدی، نوجوان دلیر و شجاع جنوبی در تمامی روزهای محاصره خرمشهر مردانه پای سرزمینش ایستاد و در تاریخ 28 مهر 1359 دعوت حق را لبیک گفت و سالیان طولانی در گلزار شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان آرام گرفت.
در سال 1389 با تمایل خانواده، مزار این بزرگ مرد کوچک با بدرقه هزاران نفر از اهالی مسجد سلیمان در ورودی شهر و در کنار قطعه شهدای گمنام انتقال یافت.

وصیت نامه شهید بهنام محمدی
این پسربچه شجاع و دلاور در وصیتنامه خود نوشته بود؛
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من میخواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها ایناست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند.