خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری

تصویر شهید محمدرضا تنگسیری- کتاب شاپرک‌های عاشق نمی‌میرند
در گزارش توسط مینا مقدم 0

خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری

کتاب شاپرک‌های عاشق نمی‌میرند، داستان زندگی مردی است که عاشق شهادت بود. هم در دوران هشت سالۀ جنگ تحمیلی و هم پس از اتمام جنگ، دست از تلاش نکشید. ساده زندگی کرد و ساده جان را فدا کرد و شخصیت ایثارگر و فداکارش برای همیشه در ذهن‌ها جاودان و ماندگار شد.

محمدرضا تنگسیری در روستای خزعل‌آباد در اروندکنار خوزستان، درتاریخ 17 فروردین ماه سال 1339، دیده به جهان گشود.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، اسلحه به دست، با عنوان یک بسیجی راهی جبهه‌های جنگ می‌شود. از مسئولیت‌های ایشان در دوران دفاع مقدس می‌توان به فرماندهی پایگاهی در 16 کیلومتری آبادان، مسئول گروهان تیپ 46 فجر، فرماندۀ دسته در گردان بلال، فرماندۀ دستۀ تانک در لشکر 7 ولی‌عصر، تاسیس‌گر تیپ زرهی72 محرم، مسئول تعمیرات زرهی تیپ 72 محرم و … در دوران جنگ اشاره کرد. او پس از جنگ، جانشینی مرکز پشتیبانی زرهی سپاه در تهران را برعهده داشت.

این کتاب خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری را بیان می‌کند که به همت زهره یزدان‌پناه و با همکاری خانوادۀ شهید از جمله همسر مهربان و صبورش، کبری اشرفیان که نقش اساسی در زندگی شهید محمدرضا تنگسیری داشته است، در موسسۀ شهید حسن باقری به انتشار رسید.

همکاری صمیمانه و صادقانۀ علیرضا تنگسیری، حاج کاظم تنگسیری، معصومه اشرفیان، قمر چهرازی، سردار فتح‌الله جعفری و .. در بیان روایت‌ها و خاطرات از این شهید بزرگوار و ارائه دیدگاه‌های مناسبشان، و قلم زیبای زهره یزدان‌پناه قره‌تپه، کتاب جذاب و خواندنی شاپرک‌های عاشق را پدید آورد که به بیان خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری می‌پردازد.

 آنها که آمدند، تا آزادی خرمشهر

جنگ در شلمچه شروع شده است، اما هنوز جدی نیست. از چند روز قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی، هواپیماهای عراقی می‌آیند و در آسمان ایران چرخ می‌زنند.

به آسمان خزعل‌اباد هم می‌آیند. عراق در مرز شلمچه دست به تحرکاتی می‌زند؛ بیست و یکم شهریور پنجاه‌ونُه، که همان روز هم چند نفر از نیروهای سپاه خرمشهر، در همان‌جا به شهادت می‌رسند؛ سید جعفر موسوی، حیدر حیدری، موسی بختور، عباس فرهان‌اسدی و رحمان اقبال‌پور، که در نبردهای مرز شلمچه به شهادت می‌رسند.

(خطاب به شهید محمدرضا تنگسیری) سال آخر دبیرستان هستی که جنگ تحمیلی شروع می‌شود. صدام با نیروهای بعثی خود، به ایران حمله می‌کند. از همان روزهای اول جنگ، درس و مدرسه را رها می‌کنی و تفنگ به دست می‌گیری و به دفاع می‌روی.

وارد پایگاه‌های بسیج مساجد می‌شوی. سپاه، یک موتورتریل در اختیارتان می‌گذارد؛ موتوری شاسی‌بلند. با تعدادی از دوستانت به خرمشهر و محل درگیری در سمت شلمچه می‌روی.

جنگ گسترده و به حاشیۀ اروند هم کشیده می‌شود. از زمانی که بسیج تشکیل شده است، پایگاه‌های بسیج هم در مساجد، یکی یکی به راه افتاده و فعال شده‌اند. توهم، که با دوستانت پایگاه بسیج مسجد روستای خزعل‌اباد را سامان داده‌ای، فعالیتت آن‌قدر گسترده می‌شود که دیگر از اعضای هستۀ مرکزی این پایگاه می‌شوی.

منطقۀ خزعل آباد از همان زمان پیروزی انقلاب، یکی از مناطق فعالیت منافقین بوده است. تو، آن دوران درک و تجربۀ خوبی کسب کرده‌ای و شاید همین باعث شده است که در زمان شروع جنگ تحملی، در منطقۀ اروندکنار، حافظ و مرزبان خوبی باشی و مدافع بهتر این حریم. در پایگاه بسیج روستای خزعل‌اباد، همچنان به عنوان یک بسیجی ساده، مشغول فعالیت هستی. در همین پایگاه بسیج است که با عبدالرضا قاسمی آشنا می‌شوی؛ ابادانی‌است و تقریبا هم‌سن و سال خودت.

یک ماه قبل از جنگ، وارد سپاه شده و در اولین دوران خدمتش در دفاع مقدس، به اروندکنار اعزام شده است، به عنوان مسئول فرهنگی پایگاه بسیج خزعل آباد.

قاسمی پاسدار است و تو بسیجی و نیروی عملیاتی در خط اولِ اروند کنار اما اهم ارتباط خوبی دارید. آنجاست که قاسمی، هم با تو آشنا می‌شود و هم با دیگر اعضای خانوادت‌ات. در خزعل‌آباد همه روی خانوادت‌ات شناخت دارند؛ هم مردم و هم رزمنده‌ها، که بعضی‌هایشان از شهرهای دیگر آمده اند.

خانوادۀ توهم، مانند بعضی از خانواده‌های دیگر، در منطقه مانده‌اند و برای رزمنده‌ها، که درواقع بچه‌های خودشان هستند و از هر خانه‌ای یکی دونفر برای دفاع آمده‌اند، نان می‌پزند و غذا درست می‌کنند و برایشان می‌برند. از خانۀ شماهم بیشتر علیرضا نان و غذا می‌آورد که سن و سال کمتری دارد و دائم تلاش می‌کند و حتی گاهی اشک می‌ریزد که بتواند داخل بسیج بیاید، بلکه کارهای بیشتری و بزرگ‌تری انجام دهد. گاهی هم، خودت که به خانه سر می‌زنی، برای رزمنده‌ها هم غذا می‌بری.

بعضی اوقات سعی می‌کنی با شوخی‌هایت، رنگ امید را در دل و جان رزمنده‌ها و مردم بومی منطقه، پر رنگ کنی؛ مثل همان روزی که با قاسمی شوخی می‌کنی و به او می‌گویی:« غلامرضا، ما بسیجی‌ها توپخونۀ امام خمینی هستیم .»

قاسمی هم می‌خندد و به شوخی می‌گوید:« ما که توپخونه نداریم، محمدرضا!»

دوباره می‌خندی و می‌گویی:« توپخانه نداریم، خونه که داریم؛ عراقی‌ها که بیان، خونه‌هامون رو روی سرشون خراب می‌کنیم.»

جنگ تحمیلی، به طور رسمی، شروع شده است. عراق روزبه‌روز در حال پیشروی به سوی خاک ایران است. بعضی از خانواده‌ها، مردهایشان مانده‌اند اما زنان و کودکان را به شهرهای دیگر فرستاده‌اند. به پدرت پیشنهاد می‌دهی که از خزعل‌آباد برود، اما قبول نمی‌کند.

تو در خزعل‌آباد می‌مانی. علیرضا (برادرشهید) هم نمی‌رود. همراه تو می‌ماند برای دفاع در برابر هجوم دشمن!…..

با مطالعۀ کتاب شاپرک‌های عاشق نمی‌میرند، زندگینامه و خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری را با جان و دل لمس کرده و زمانی را در فضای جبهه و جنگ سپری خواهید کرد.

در بخش پایانی این کتاب، همسر شهید تنگسیری، دل‌تنگ و اندوهگین، درد دل جانسوزش را با یار سفر کردۀ خود، این‌چنین روایت می‌کند:« محمدرضا، من نمی‌توانم همۀ لایه‌های پنهان زیبایی‌های وجود تورا، توصیف کنم؛ فقط می‌توانم به گوشه‌ای از آن زیبایی‌ها اشاره کنم. عکست، در قابی بزرگ، هنوز روی دیوار پذیرایی خانه است؛ جلوی عکست می‌ایستم؛ این کار هرروز من است، چون می‌دانم در زندگی‌مان حضور داری؛ در همۀ لحظه‌هایمان جاری هستی و به همه‌مان امید می‌دهی؛ امید زندگی و امید پویا بودن و حرکت داشتن.

هر ساعت و هرلحظه کنارمان هستی؛ کنار احمد، کنار علی، کنار من؛ نگاهم می‌کنی، انگار داری لبخند می‌زنی؛ لبخندی نرم مثل همان روزهایی که کنارم بودی.

انگار گذشت زمان هم نمی‌تواند داغ دلم را ترمیم کند. محمدرضا، هنوز که هنوز است، وقتی به سر مزارت می‌روم، انگار داغ دلم تازه است؛ تازۀ تازه.

چشمۀ قلبم غلیان می‌کند؛ اشک‌ها روان و گونه‌هایم خیس می‌شود.

دلمان برایت تنگ شده است، محمدرضا! دل‌من و احمد و علی؛ هم برای خودت، هم برای حرف‌هایت، هم برای شوخی‌هایت. هنوز هم دلمان می‌خواهد بیایی، روبه‌رویمان بایستی، دوباره به شوخی قیافه بگیری، انگشت سبابه‌ات را روی سینه‌ات بگذاری و بگویی:« یادتان باشه‌ها؛ ما پسر زائر احمدم. بزرگ شدۀ روستای خزعل‌آباد. زائر احمدی که جدش به تفنگچی‌های دلوار و تنگستان و دشستستان می‌رسه؛ به رئیسعلی دلواری، توی خطۀ بوشهر» و ماهم بخندیم و به تو افتخار کنیم. هم به خودت، هم به جدت که غیرت و سلحشوری در خون او هم جاری بوده است.

محمدرضا! تو خیلی چیزها به من یاد دادی. گذشت، فداکاری، صبوری، نجیب بودن و از همه مهم‌تر، عشق ورزیدن در راه خدا و عاشق بودن را. دعا کن احمد و علی هم همیشه همینطور باشند. عاشق راه خدا باشند و عشق بورزنددر راه خدا، مثل شهدا که بال پروازشان فقط عشقِ خدا بود و لبخند رضایت او و مثل شاپرک‌ها که به عشق بوستانِ گل، به پرواز در می‌آیند. که نه شهدا می‌میرند و نه شاپرک‌های عاشق.

محمدرضا دعا کن بچه‌هایمان هم مثل تو باشند. یک مرد و شاپرکی عاشق، در خیل شاپرک‌ها.

و این داستان توست…

داستان یک مرد از میان شاپرک‌های عاشق! و شاپرک‌های عاشق نمی‌میرند.

خاطرات شهید محمدرضا تنگسیری، کتاب شاپرک‌های عاشق نمیمیرند

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *