قد کشیدند، مرد شدند، شهید شدند…خاطرات شهدای خالقی پور از زبان مادر

خاطرات شهیدان خالقی پور از زبان مادر
در گزارش توسط مینا مقدم 0

خاطرات شهدای خالقی پور از زبان مادر

خداروشکر می‌کنم که عاقبت بخیر شدی مادرجان. ما هیچوقت از تو نرنجیدیم؛ هوای مارو داشته باش…

این آخرین وداع فروغ بانو، با داوود بود. مادری داغدار که اولین فرزند شهیدش را به آغوش خاک می‌سپرد و قطعۀ 27 به آرامگاه ابدی فرزندانش داوود، رسول و علیرضا خالقی پور تبدیل گشت.

اما این تازه آغازی بود بر پایان داستان حیات دنیویِ پسران رشید و دلیرش!

آن روزها حاج محمود، سنگ صبور و امید روزهای سخت زندگی‌اش، کنارش بود. در طی زندگی عاشقانۀ‌شان، صاحب فرزندی به نام بهنام گشتند و خیلی زود به دلیل بیماری، او را از دست دادند… حاج محمود سال‌ها نذر کرد تا خدا به او فرزند پسری به نام داوود عطا نمود. پسری که در خواست داشت برایشان بماند.. همینطور هم شد. نه تنها داوود، بلکه همۀ فرزندانش، هم در دنیا و هم در آخرت برایشان باقی ماندند.

گلف (پایگاه منتظران شهادت)، به مروری کوتاه در خصوص خاطرات شنیدنی فروغ منهی، مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور پرداخته است.

خاطرات شهیدان خالقی پور از زبان مادر/ تصویر برادران خالقی پور فرصتی دوباره

چیزی تا سالگرد داوود نمانده بود. باید کارها را می‌کردم. از یک طرف هم، فکرم پیش رسول بود. بالاخره تلفنمان زنگ زد:

– منزل خالقی پور؟

– بله

کمی مکث کرد:

«شما مادر داوود و رسولید؟»

بند دلم پاره شد. نفس عمیقی کشیدم:

«بله. بفرمایید.»

– خدا قبول کنه حاج خانوم. دومین قربانی‌تون هم پذیرفته شد.

قبل از اینکه حرفی بزنم، ادامه داد:

«من شب عملیات با رسول بودم. توی محوری که ما جلو رفتیم، باتلاقی وجود داشت که دیدم چند نفر داخلش فرو رفتن. رسول هم یکی از اون شهدا بود.»

زبانم در دهانم نمی‌چرخید. گوشی تلفن از دستم افتاد. چهرۀ خسته و یخ‌زدۀ رسول که داشت در سرمای باتلاق فرو می‌رفت، جلوی چشمم آمد. فکر کردم سالگرد داوود و تشییع رسول یکی می‌شود و من حتما جان می‌دهم.

بچه‌ها به حاجی خبر دادند. خودش را رساند. حالم را که دید، از عصبانیت سرخ شد. از این ناراحت بود که چرا خبر را به من داده‌اند. لباس پوشید، رفت سپاه پرس و جو کرد.

گفته بودند گردان مالک هنوز به خط نزده. هرچه حاجی می‌گفت، باور نمی‌کردم. به نظرم اگر رسول زنده و سالم بود، حتما از خودش خبری می‌داد. یاد حرف خانم افشار، استاد اخلاقم افتادم که گفت:« با بچه‌هایم امتحان می‌شوم.»

فکر کردم این همان امتحان است. نمی‌دانستم تازه گوشه‌ای از آن است و حالاحالاها تا پایان این امتحان سخت، مانده.

یک هفته بعد، سالگرد داوود رسید و خبری از رسول نشد. خدا می‌داند که به من چه گذشت و چه کشیدم. خانه پر از مهمان بود. ناهارشان را دادم و به مسجد رفتم.

در آشپزخانه مشغول وضو گرفتن بودم که از حیاط صدایی شنیدم. خواهرم بازوی نوجوان لاغری را گرفت و سمت اتاق برد. تا به خودم بجنبم، آمد دست من را هم گرفت و دنبال خودش سمت اتاق کشاند. باورم نمی‌شد! رسول روبرویم بود. با چشم‌های به گود نشسته مرا نگاه می‌کرد. اورکت خاکی، در تنش زار می‌زد.

خودش بود و چشم‌های سیاهش. بوی تنش را زودتر از خودش شناختم.

دیگر روی پا بند نبودم. می‌نشستم، اشک می‌ریختم، می‌ایستادم، راه می‌رفتم و خدا را شکر می‌کردم. خدا دوباره پسرم را بهم داد؛ فرصت دیدن و بغل کردنش را. رسول ساکت و بی‌جان.

اشک نمی‌گذاشت تا صورت ماهش را درست ببینم. کنارش نشستم و دستش را محکم گرفتم. اینطور مطمعن‌تر بودم که هست.

وقتی که رسول ماجرای باتلاق را تعریف کرد، فهمیدم آنچه آن بنده خدا برایم گفته، خیلی هم دور از واقعیت نبوده. عراق در آن محور آب انداخته و بچه‌ها نمی‌دانستند. کمی که جلو می‌روند، متوجه غلظت گِل زیر پایشان می‌شوند. آن‌ها که در خشکی بودند، چفیه را به اسلحه‌هایشان گره می‌زنند تا دستاویزی برای رفقایشان بیندازند. بعضی‌هایشان را مثل رسول نجات می‌دهند، بعضی هم…

لباس‌های رسول را که می‌شستم، در عمق درزهایش هم، گِل خشک شده بود. چنگ می‌زدم و اشک می‌ریختم. نمی‌دانستم از سر شوق برای سلامتی پسرم است یا غصه برای مادرانی که بچه‌هایشان اسیر باتلاق شدند.

کارم گشتن دور رسول شده بود. می‌خواستم یک شبه مثل روز اول شود. این تن نحیف و لاغر، پسر من نبود.

هرچه من نگران بودم، خودش انگار نه انگار. در خانه بند نمی‌شد. آخر هم رفت. راضی نشد حتی دو روز بیشتر بماند که حالش بهتر شود. تیرماه سال 1363 که رسول برای بار اول خواست به جبهه برود، این روزها را می‌دیدم. می‌دانستم اگر طعم منطقه زیر دندانش برود، مثل حاجی و داوود دیگر در خانه نمی‌ماند.

حالا هم مخالفتی نداشتم.. از خدایم هم بود بچه‌هایم به درد اسلام بخورند و سرباز امام شوند؛ ولی سربازها هم مادر دارند..»

در پایان این بانوی صبور، از فرزندان و همسرش اینگونه یاد می‌کند:

«گفتنی از بچه‌هایم زیاد است. خیلی زیاد؛ ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟ همیشه در مصاحبه‌هایم می‌گویم، من راحت تعریف می‌کنم و دیگران راحت‌تر می‌شنون؛ ولی از خدا می‌خوام هیچ مادری به حال من دچار نشه و نبینه چی کشیدم. که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.

بچه‌هایم آنقدر خوب بودند که همۀ زندگی‌شان در یک جمله جا می‌شود: قد کشیدند، مرد شدند، شهید شدند. هرچه بود و نبود، بین خودشان و خدا بود. الحمدلله شهادتشان هیچ بُعد مادی برایمان نداشت. نه اینکه در بنیاد شهید پرونده نداشته باشیم، داریم؛ ولی داخلش فقط یک برگه است. اسم حاج آقا و من و اسامی بچه‌ها.همین.

بعد از شهادت داوود، رسول به شوخی به پدرش می‌گفت به خاطر از دست دادن شنوایی گوش راستش برود برای خودش درصد جانبازی بگیرد. زیر بار نمی‌رفت: «خودت چرا نمی‌ری درصد بگیری پدر صلواتی؟؟»

شوخی‌شان جدی می‌شد:

«من یه دونه گوش بیشتر ندادم؛ شاید این گوش اون دنیا یه مقدار از گناهان من رو کم کنه. به من کار نداشته باشید.»

بحث که به اینجا می‌کشید، بقیه‌شان را هم صدا می‌زد تا بشنوند:

«من روز اول به مادرتون قول دادم لقمۀ حلال بیارم خونه. روی قولم هم ایستادم. بیاید این عهد و قرار رو از هم نپاشونیم. الان هم به شما قول می‌دم زندگی‌تون رو تا حدی که در توانم هست تامین کنم. شماهم به این کارا کار نداشته باشید.»

راست می‌گفت. با لقمه‌های حلالش تامینمان کرد. هم دنیایمان را، هم آخرتمان را.

خاطرات شهیدان خالقی پور از زبان مادر / تصویر شهدا در کنار پدر

  • برگرفته از کتاب “درگاه این خانه بوسیدنی است”

مزار شهیدان خالقی پور، بهشت زهرا/ گلزار شهدای تهران/ قطعه 27

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *