سجده مادر از خبر شهادت فرزند/ گفتوگو با مادر شهیدان جاویدنیا
گفتوگو با مادر شهیدان جاویدنیا
به علی گفتم: علیجان کی برمیگردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطرهای به یاد ماندنی شد. |
میگویند ایرانزمین، شهیدپرور است! چرا که خانواده شهدا را دیدهاند! پدرانی که از داغ شهادت فرزندانشان کمرشان شکست اما با غرور سر بلند کردند و از شهادت فرزند مفتخر شدند.
مادرانی که جوانان رشید و رعنای خویش را به اسلام تقدیم کردند و به رضایت “حق” خشنود گشتند.
صبرشان را دیدهاند و با آنها همصحبت شدند، دریافتند که آنها از بخشیدن آلالههایشان غمی به دل ندارند که هیچ، معتقدند اگر فرزندان دیگری هم داشتند، به شهادتشان در راه خدا و اسلام میبالیدند.
اینک گلف به نقل از فارس گفتوگویی را جمع آوری نموده که حکایتگر دل داغدیده مادری است که عروج چهار فرزندش را به سوی قلۀهای نیکبختی دیده و اینک با روایتهایی شیرین و شنیدنی ما را به روزگار جنگ تحمیلی میبرد. گفتوگو با مادر شهیدان جاویدنیا !
همراه گلف باشید:
با عرض سلام و احترام لطفا خودتان را معرفی بفرمائید؟
سلام من «فاطمه عباسی ورده» مادر برادران شهید جوادنیا هستم. خانوادهام در روستای “ورده ” 5 فرسخی “ساوه ” زندگی میکردند که قحطی همه روستا را فرا میگیرد. مادرم که مهریه بالایی داشته به خاطر طولانی شدن قحطی مجبور میشود تمام مهریه خود را که یک ملک، 2 دانگ خانه، 6 کیلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش که آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت میکنند.
مادرم من را در سن 50 سالگی در همان شهر به دنیا آورد. 12 ساله بودم که آمدیم تهران و اکنون هم 75 سالهام. 3 خواهر و 2 برادر داشتم که به جز یکی از برادرهایم بقیهشان فوت کردهاند. پدرم زمین کشاورزی داشت و در آن زراعت میکرد. ایشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.
شما در خانواده مذهبی بزرگ شدید؟
بله. به یاد دارم که هیچ وقت نماز را در خانه نمیخواندیم حتی من را هم که بچهای کوچک بودم برای نماز صبح بیدار کرده و به مسجد میبردند. پدر مادرم، حیدر علی شاهپری از باسوادهای روستا بود و هر کس عروسی یا عزا داشت میآمد و او را میبرد، تمام نوشتههای روستا را او مینوشت.
پدربزرگتان با رژیم پهلوی مخالفتی نداشت؟
جوادنیا. نه. آن زمان عامه مردم خیلی در جریان کارهای طاغوت نبودند و از طرفی هم پدربزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق میگرفت البته بعدها که آگاه شد و فهمید طاغوت با مردم چه میکند دیگر این پول را قبول نکرد.
در آن زمان امکان تحصیل برای شما فراهم بود؟ در مدرسه به تحصیل پرداختید؟
جوادنیا: بله امکان تحصیل بود اما با اینکه خواهرم برای مدرسهام روپوش دوخته بود مادرم نگذاشت به مدرسه بروم و من را فرستادند به مکتب تا درس قرآنی یاد بگیرم. در گذشته هم مانند الآن نبود که طبقه سوم جامعه امکان تحصیل داشته باشند، بچهها وقتی بزرگ میشدند کار میکردند.
از نحوه ازدواجتان با آقای جوادنیا بگویید؟
خانواده حاج آقا فامیل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاری یکی از دخترهای فامیل که از حاجی بزرگتر و قبلا هم ازدواج کرده بود. آن دختر میگوید به درد شما نمیخورم و من را به آنها معرفی میکند، البته مادر حاج آقا من را از قبل دیده بود. من ده سالم که بود یک دفعه قد کشیدم و چون در قدیم دخترها را زود شوهر میدادند من را هم در 12 سالگی شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد کرده بودیم و در عید نوروز 1321 مراسم عروسیمان برگزار شد.
در “ساوه ” رسم خاصی برای ازدواج وجود دارد؟
بله. شبی که میخواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازی میکنند اما من را همان شب با ماشین به تهران آوردند و وقت انجام این کار نشد.
مهریهتان چه مقدار بود؟
500 تومان. البته زمان ما واقعا اینطور بود که (مهریه را کی دیده و کی گرفته) مثل الآن نبود که خانمها فورا مهر خود را اجرا میگذارند.
آقای جوادنیا اصالتا اهل کدام شهر بودند و در کجا زندگی میکردند؟
او هم اهل روستای “ورده ” بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگی به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگی میکردند، مادرش با یک امنیهای ازدواج کرد و از او هم یک دختر داشت، حاجی به نهضت هم رفته بود.
وضعیت زندگیتان بعد از ادواج به چه صورت بود؟ در کدامیک از محلات تهران ساکن بودید؟
حاجی هر ماه 90 تومان حقوق میگرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر برای خوردن ناهار برمیگشت.
در خیابان اکباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانهای داشت با چند اتاق که هر اتاق دست یک مستاجر بود، ما هم در یکی از این اتاقها زندگی میکردیم. 4 سال آنجا بودیم و از آنجا نقل مکان کردیم به خیابان سیروس، 2 سال هم منزل پسرداییام زندگی کردیم که پسر بزرگم جواد آنجا به دنیا آمد سپس ساکن خیابان بهار شدیم که دو اتاق بیشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچهها خانه را وسعت داده و تا همین الآن در اینجا زندگی میکنم.
شما مادر چند فرزند هستید؟
6 پسر و 4 دختر داشتم که 4 فرزند پسرم به شهادت رسیدهاند.
شما چند سال داشتید که اولین فرزندتان به دنیا آمد؟
14 ساله بودم که جواد متولد شد.
کمی از حاج آقا جوادنیا بگویید؟ ایشان چه روحیات و خلقیاتی داشتند؟
پدر حاجی روحانی بود. حاج آقا خادم امام حسین (ع) بوده و در هیئتها چای میداد. در حیاط خانه هیئت کوچکی داشتیم که هر هفته منزل یکی از همسایهها برگزار میشد بعدها در زمین کوچکی به مساحت 250 متر که متعلق به سرهنگی بود چادر میزدند و در آنجا هم مراسم میگرفتند که آن زمین الآن تبدیل شده به مسجد. حاجی 5 ریال، 5 تومان برای خرج مسجد از کاسبهای محل جمعآوری میکرد.
صاحب آن زمین مریض شد و برای معالجه به خارج از کشور رفت و فوت کرد. بچههایش میخواستند زمین را پس بگیرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: “فقط همین مسجد برای من مانده است “.
مرجع تقلید شما و همسرتان چه کسی بود؟
ما مقلد آیتالله بروجردی و بعد از فوت ایشان هم مقلد آیتالله شریعتمداری بودیم. زمانی که قضیه همکاری او با قطب زاده پیش آمد روزی پسرم احمد آمد و میخواست تمام کتابهایی را که از او داشتیم آتش بزند، من گفتم این کار را نکن او بد است اما کتاب که بد نیست. از آن زمان مرجع تقلیدمان امام خمینی (ره) شدند.
چطور با شخصیت شاخصی به نام امام خمینی آشنا شدید؟
ما ابتدا نمی دانستیم امام خمینی (ره) چه کسی است، روزی یکی از همسایههایمان گفت: آقای خمینی را گرفتهاند. پرسیدم: آقای خمینی کیه؟ پاسخ داد: چطور نمیدانی؟! ایشان همان کسی است که از او تقلید میکنیم. و بعد حاجی هم گفت: ایشان کسی است که میگویند روی دست شاه بلند شده.
از دوران انقلاب خاطرهای دارید برایمان تعریف بکنید؟
انقلاب که شروع شد میدیدم احمد از خانه بیرون رفته و 2 نصف شب برمیگشت به همین دلیل پدرش با من دعوا میکرد که: این پسره کجا میرود؟ آخر کشته میشود، گفتم: مگر آنهایی را که میکشند خونشان از پسر ما رنگینتر است؟!
یک شب خوابیده بودم دیدم حاجی با پا زد به پهلویم و گفت: بلند شو ببین این بچهها کجا هستند؟
جواب دادم: خجالت نمیکشی، به من میگویی بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شدیم همه پسرهایم پای سخنرانی شهید مطهری حضور پیدا میکنند.
پسرانتان در زمان انقلاب به انجام چه فعالیتهایی مشغول بودند؟
جواد ازدواج کرده بود و ما خیلی در جریان کارهای او نبودیم. احمد 19-20 سالش بود و بیشتر از بقیه بچهها در تظاهرات شرکت میکرد. راستش احمد از اول هم از بقیه بچههایم شلوغتر بود. طوری که وقتی بچه بود من اجازه نمیدادم ازمنزل بیرون برود. علی هم دبیرستانی بود و در مدرسه مخفیانه فعالیت داشت ما نمیدانستیم او چه میکند.
یک بار نصفه شب دیدم وقتی احمد آمد از داخل جیبش یک چیزی درآورده و گذاشت بالای دیوار، به خاطر مهتاب حیاط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش میکنم، آنقدر خسته بود که موقع خواب بیهوش شد و بعد رفتم دیدم یک قوطی رنگ لابهلای روزنامه پنهان کرده، صبح از او پرسیدم: این چیه؟ گفت: دیدی؟ جواب دادم: آره، گفت: با این مرگ بر شاه مینویسم. جرات نمیکردم این ماجرا را به پدرش بگویم.
آیا آقای جوادنیا نیز فعالیتهایی ضد رژیم پهلوی مرتکب میشد؟
ابتدا نه اما بعد که نسبت به جریانات آگاهتر شد شرکت میکرد. ایشان باور نمیکرد انقلاب به جایی برسد اما همین که امام وارد شدند ناگهان حاجی متحول شد. میگفت مگر میشود یک روحانی چنین کار بزرگی بکند. از آن موقع به بعد حاجی آمد وسط میدان. حتی با دامادمان و محمد همگی رفتند جبهه حاجی شد یک پا انقلابی. خوب یادم هست که سه تا عید نوروز در خانه ما مردی نبود. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود.
یا رفتار و فعالیتهای فرزندانتان مخالفتی نداشتید؟
نه. چون فهمیده بودیم شاه با مردم چه کار میکند. در بهشتزهرا مزار جوانانی که به خاطر شکنجه ساواک شهید شده بودند فراوان یافت میشد.
به یاد دارم اوایل که ما زیاد از عملکرد طاغوت آگاه نبودیم از شاه دفاع کرده میگفتیم این حرفها دروغ است. آن روزها این حرف خیلی مد بود که فلانی شاه تنها مملکت شیعه است و باید احترامش را حفظ کرد.احمد به ما میگفت: شما جهنمی هستید که از طاغوتیان حمایت میکنید، بعد برای من از شکنجههای ساواک تعریف میکرد که آنها بینی شهیدی را بریده بودند و شهید دیگری انگشتانش قطع شده بود.
از مبارزات انقلابی فرزندانتان خاطرهای به یاد دارید برای ما روایت کنید؟
بله. شبی احمد روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر داده بود، به او گفتم: مادر بیا پایین، ساواک بگیرد تو را شکنجه کرده و ما را هم اذیت میکند. اما او اعتنایی نکرده و گفت: “مرگ بر شاه ” ناگهان از هیچ کجا صدایی در نیامد و او ادامه داد: “سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن “.
اکثر همسایههای ما طاغوتی بودند و من خیلی میترسیدم .به احمد گفتم: اگر نیایی پایین خودم را از پشت بام پرت میکنم، با خنده گفت: اگه مردی بنداز! و من هم جواب دادم: خودکشی گناه داره و اگر نه این کار را میکردم.
شما در تظاهرات انقلابی شرکت میکردید؟
یادم هست یک بار روز تاسوعا بود که پسرها، دخترها و دامادهایم غسل شهادت کرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجی ماندیم. به او گفتم: من هم رفتم، چادرم را سر کرده و ازخانه بیرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجی میگفت: زن، خجالت بکش! می کشندت ! گفتم: تو خجالت بکش، اینها با این سنشان رفتند و من و تو ماندیم. مگر خون ما از بقیه رنگینتر است؟ و با هم رفتیم.
روزهای راهپیمایی اول صبح قابلمه غذا را که معمولا هم آبگوشت بود آماده میکردم و هر کس از اقوام هم که در تظاهرات شرکت میکرد ظهر به خانه ما میآمد.
فرزندانتان پس از پیروزی انقلاب به چه اموری مشغول شدند؟
در پادگان ولیعصر بودند و شبها در خیابانها کشیک داده و ماشینهای مشکوک را شناسایی میکردند.
دامادم یک تفنگ خالی داشت و در اتاق خانه تیراندازی را به آنها یاد داد و آنقدر سینهخیز رفته بودند که تمام زانوهایشان ساییده شده بود.
از نخستین روزهای انقلاب خاطرهای در ذهنتان هست؟
بله. یک شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند: احمد را صدا کنید! گفتم: چرا؟ او تازه خوابیده. اما آنها اصرار کردند، وقتی احمد آمد ، دیدم دست دادند و روبوسی کردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابی داماد ساواکی همسایهمان اشتباه گرفته بودند زیرا احمد شهابی بیانصاف هر کاری انجام میداده آدرس خانه ما را مینوشته است.
روز ورود امام (ره) کجا بودید؟
همه بچهها به استقبال ایشان رفته بودند.
کدام یک از فرزندانتان زودتر به مقام شهادت نائل آمد؟
سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به کردستان ببرد که 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن لیست خط خورده بود و او شروع کرده بود به گریه زاری و گفته بود: یعنی من لیاقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زیاد احمد اسم یکی دیگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جزو گروه چمران شده و رفته بود.
سه روز از رفتن آنها میگذشت که توسط کومولهها تعدادی خمپاره به پادگان آنها اصابت میکند و او همانجا به شهادت میرسد.
غروب بود و من جلوی تلویزیون صحبتهای امام(ره) را گوش میدادم که لحظهای خوابم برد و دیدم خمپارهای به سمت من آمد و از خواب پریدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسیده است. خمپاره نصف صورت او را از بین برده بود. بعدها دوستانش تعریف کردند که 37 – 38 روز جنازه او در پادگان مانده بود.
از شهادت احمد چطور باخبر شدید؟
ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفتند: با حاج آقا کار داریم، گوشی را دادم و او پشت تلفن گفت: خوب، خوب، خوب، کجا بیاییم؟ همانجا فهمیدم چه خبر است. دامادم از پله پایین میآمد که برود بیرون. صدایش کردم گفتم: بیا احمد شهید شده. رفتیم به معراج شهدا. از 100 شهید، 41 نفر برای تهران بودند.
برای تشییع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند. وقتی فهمیدم احمد شهید شده به سجده افتادم و خدا راشکر کردم که این پسر بالاخره به آرزویش رسید.
احمد در وصیت نامهاش نوشته بود مادر در انظار گریه نکنید. من بعد از شنیدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شکر کردم. حاجی هم گریه نمیکرد. مردها در برابر مصیبتهایی که میبینند کمتر از زنها گریه میکنند شاید به این دلیل هم باشد که عمر زنها طولانیتر است.
آیا توانستید فرزند شهیدتان را برای آخرین بار ببینید؟
نگذاشتند ما صورت احمد را ببینیم. اگر هم می دیدیم خدا را شکر می کردیم چون انسان چیزی را که در راه خدا میدهد برایش ناراحت کننده نیست. دوستانش می گفتند بعد از 40 روز جنازهاش بوی عطر می دهد.
احمد با شما دربارۀ احتمال شهادتش سخنی نمیگفت؟
دائم میگفت مامان من میدانم شهید میشوم، یک بار هم که من خواب پدرم را دیدم در حالی که یک بچه بغل من داد. احمد میگفت: آن بچه من هستم و شهید میشوم. من هم به او میگفتم: اگر قسمت باشد شهید میشوید.
از این صحبتها ناراحت نمیشدید؟
نه. آنها آنقدر ما را آماده میکردند که به این چیزها فکر نمیکردیم.
بعد از شهادت احمد اتفاق عجیبی مثل معجزه برایتان رخ نداد؟
بله. روزی در حال خواندن نماز بودم که شنیدم دخترم فریاد زد: مامان، مامان، بیا ببین اینجا چه شده! دویدم به سمت حیاط و نوری را در آسمان دیدم که انسان را واله میکرد. با دیدن آن نور از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم گفتم: خدایا شکرت، فرزندم به آرزویش رسید و تا صبح بوی عطر در اتاقها، حیاط، کوچه و حجله پیچیده بود.
از علی برایمان بگویید. او چه فعالیتهایی انجام میداد؟
در حفاظت بیت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعالیت میکرد و 2 ماه هم در جبهه بازی دراز بود. اتفاقا در بازی دراز به سینهاش ترکش خورد و زخمی برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.
علی و یونس چگونه به مرتبه والای شهادت نائل آمدند؟
بعد از شهادت احمد، علی و یونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عملیات خرمشهر بود. علی در گردان حضرت علی(ع) و یونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگیری ، نزدیک غروب به سر علی ترکش اصابت کرده و هنگام صبح هم تیری به پهلوی یونس میخورد و هر دو شهید میشوند.
قبل از آنکه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب دیدم در بهشت زهرا هستم و سه بانویی را دیدم که با قامتی بلند لباسهای عربی سیاهی به تن داشتند و راه را برای من باز کرده و به همه میگفتند: کنار بروید مادر 3 شهید میآید. این جمله را سه مرتبه تکرار کردند. وقتی از خواب بیدار شدم یکی از دخترهایم با خنده گفت: خدا بخیر کند مامان دوباره خواب دید. قرار بود برای علیام برویم خواستگاری که 10 روز بعد جنازهاش آمد.
به یاد دارید چه زمان اخرین دیدار شما با بچهها بود؟
بله. آخرین دیدار به علی گفتم: علیجان کی برمیگردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطرهای به یاد ماندنی شد.
از شهادت یونس چگونه مطلع شدید؟
مراسم ختم علی در مسجد بود که خبر یونس را آوردند. حاجی رفت پشت میکروفن اعلام کرد که شهید سوم من هم آمد. همین که این خبر را گفت مسجد به هم ریخت. ما هم در منزل مراسمی داشتیم و یک خانم در حال سخنرانی بود. من چای می دادم. بعد از مدتی پسر داییام آمد و گفت: خدا به این مادر صبر بدهد. این را گفت و خبر شهادت یونس را اعلام کرد.
انم سخنران ناراحت شد و من گفتم: ناراحتی ندارد ما خودمان این راه را انتخاب کردیم و تا آخر میرویم. به دخترهایم گفتم: مبادا گریه کنید. وصیت برادرانتان است که در انظار گریه نکنید. یکی از خانم ها گفت: مگر تو زنبابای بچه ها هستی؟ من هم با ناراحتی گفتم: بله! منظور اینکه برای آنها قابل درک نبود ولی من جایگاه بچههای خودم را میدانستم و آنچه من درک میکردم آنها درک نمیکردند.
هیچکدام از فرزندان شهیدتان ازدواج نکرده بودند؟
نه. اما برای علی رفته بودیم خواستگاری که او در مراسم به خانواده دختر گفت: من میروم جبهه و ممکن است مجروح، اسیر و یا شهید شوم. مادر آن دختر به من گفت: به او چیزی نمیگویید؟ من پاسخ دادم: نه باید همه خود را آماده کنیم و او رو به من گفت: من طاقت ندارم. روزی هم که جنازه علی را آوردند خیلی بیتابی میکرد.
آیا خودتان پیکر پسرانتان را دیدید؟
جوادنیا: بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتیم.
از محمد برایمان بگویید . او چه میکرد و چطور به شهادت رسید؟
بعد از 5 سال از شهادت علی و یونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعلیم اسلحه میداد و تخریبچی هم بود. هر 45 روز یک بار که در جبهه بود میآمد و سری هم به ما میزد.
محمد در کربلای 8 روز نیمه شعبان و در سال 1366 هنگامی که از تپهای بالا میرفته تیری به صورتش اصابت کرده به شهادت میرسد.
سید صوفی دوست محمد بود. وقتی صوفی مجروح می شود به محمد اصرار می کند که او را رها کنند و بروند. محمد تعریف کرد که وقتی برگشتیم دیدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده کنده است. از آن موقع محمد دیگر نماند و گفت: من باید بروم و شهید شوم. تا اینکه یک بار برای شناسایی میروند. همین که از خاکریز بالا می رود تیر به فکش اصابت می کند و شهید میشود.
جنازه محمد وسط خاکریز و جنازه دوستش جلوی خاکریز افتاد به همین خاطر توانستند جنازه محمد را بیاورند ولی دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسیر شود و نه جنازهاش دست عراقیها بیفتد. محمد را هم پائین پای علی دفن کردیم.
چه کسی خبر شهادت محمد را به شما داد؟
نزدیک عید بود و بهمناسبت نیمه شعبان منزل یکی از آشنایان مراسمی داشتیم. دخترها نیامده بودند. گویا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنیده بودند. آمدند در زدند و خانم ادیبی، یکی از دوستانمان رفت جلوی در. ناگهان دیدم رنگ و رویش به هم ریخت، گفتم: خانم ادیبی چی شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمی شده. گفتم نه، شهید شده، من خودم خوابش را دیدم.
بین همه بچهها، پدر و مادر معمولا با یکی از آنها صمیمیتر هستند، شما به کدام یک از فرزندانتان نزدیکتر بودید؟
به پسرم محمد، چون او بسیار شوخ طبع بوده و از طرفی هم بچه تهتغاری بود.
به یاد دارید آخرین باری را که محمد را دیدید؟
در آخرین دفعه، محمد که رفت یک باره حس کردم دل من هم با او رفت و گفتم این بار شهید میشود.
حاج آقا جوادنیا به جبهه رفته بود؟
بله. وقتی امام اعلام کردند که جبههها را نگهدارید، دامادمان با حاجی و محمد همگی رفتند جبهه. سه تا عید ما مردی در خانه نداشتیم. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود. یک بار به حاجی گفتم: من هیچ، حداقل فکر پدرت باش. گفت: من کاری ندارم فقط به وظیفهام عمل میکنم.
چطور شهادت چهار پسرتان را تاب آوردید؟
قطعا انسان ناراحت میشود اما خداوند اول صبر را میدهد و بعد مصیبت را میفرستد.
وقتی دلتنگشان میشوید، چه میکنید؟
قرآن و دعا میخوانم و آرام میشوم.
آیا میسر شد امام خمینی(ره) را از نزدیک ببینید؟
بله. دست ایشان را هم بوسیدم. زمانی که ایشان روزهای آخر عمر را میگذراند ما را به دیدن ایشان بردند و من دستشان را بوسیدم، اصلا حواسم نبود چکار میکنم، محافظ امام میگفت: حاج خانم چکار میکنید؟! زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ایشان میرفتم.
حضرت خامنهای چطور؟ ایشان را هم ملاقات کردید؟
بله. ایشان زمانی هم که رئیس جمهور بودند منزل ما تشریف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند: قرار است چند تا پاسدار بیایند منزل شما. البته محمد میدانست ولی به ما چیزی نگفت. وقتی آقا تشریف آوردند کمی من صحبت کردم و کمی هم حاج آقا. آقا به من گفتند: اگر جنگ شود چه میکنید؟ به ایشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم میجنگم و تا آنجا که بتوانم از مملکتم دفاع میکنم.
از همصحبتی با شما بسیار خرسندیم و از شما میخواهیم در پایان مصاحبه بفرمایید چطور میشود که فرزندان انسان همهشان این طور فی سبیل الله قدم میگذارند؟
باید نیت پدر و مادر هنگام به دنیا آوردن فرزندانشان پاک باشد، همچنین من از وقتی که خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچههایم هم همینطور. هنگامی که نمازشان را به تاخیر میانداختند صدایم درآمده میگفتم: کارتان را بگذارید زمین نماز بخوانید بعد هر کاری که خواستید انجام دهید. بچههای ما با مسجد و هیئت بزرگ شدند و البته خداوند نیز نگهدار آنها بود .