گفت‌وگو با فرزند شهید «فیض‌الله مهربان»

در گفت و گو توسط غزل حاصلخیز 0

در این مصاحبه گلف، به نقل از خبر آنلاین به گفت‌وگو با تنها فرزند شهید غواص عملیات کربلای 4؛ «زهرا مهربان» که فرزند شهید «فیض‌الله مهربان» است پرداخته. حالا او یک معلم ادبیات نمونه در مدارس کشور است و حرف‌های شنیدنی بسیاری برای این نسل دارد.

وطن برای شما چه مفهومی دارد؟

اساسا وطن برای من یک مفهوم خیلی گسترده دارد و حتما برای همه همین طور هست. عموما مفهوم گستردگی وطن برای همه در جغرافیاست اما برای من کمی فرق می‌کند. وسعت وطن برای من خیلی جغرافیایی نیست بلکه بسیار انسانی است. وطن برای من پدر است، مادر است، بخشی از شغل و دوستانم و همکارانم هست و یک بخش زیادی از وطن برای من «اروندرود» است. در واقع المان وطن برای من «رود» است که جغرافیای وطن برای من در این رود معنا می‌شود. در این رود همه چیز هست پدر، مادر، دوستان و این دستبندی که به دست دارم هم این مفهوم را به من یادآوری می‌کند.

 

 مثل اینکه روی این دستبند خیلی حساس هستید. درست است؟

درسته، این دستبد را با اولین حقوقم خریدم و به خاطر شغلم روی برخی چیزها خیلی حساسم؛ چون مخاطبان من دانش‌آموزان رنج سنی نوجوان هستند و تو چه بخواهی و چه نخواهی الگو قرار می‌گیری، چون برخی چیزها برای آنها دیدنی نیست، «انتخاب»کردنی است؛ مثلا اینکه نماد دستبند معلم ادبیات‌شان به جای آنکه یک گل یا ستاره باشد با حساسیت تمام انتخاب کرده که ایران باشد. اینها جزئیاتی است که خیلی به آن توجه دارم، مخصوصا از وقتی مطمئن شدم می‌خواهم معلم باشم.

 

 «انتظار» را چه معنا می‌کنید؟

انتظار برای من شکل عجیبی دارد. من کلا آدم قصه‌گویی هستم این هم قصه دارد. انتظار در زندگی من مثل بخشی از یک رمان است. انتظار فضا و حال‌وهوای رمان زندگی من است. البته از یک زمانی به بعد معنی‌اش برایم عوض شد که می‌گویم.

 

مفهوم «پدر» برای شما چطور تعبیر می‌شود؟

ماجرای پدر هم برای من مثل ماجرای شخصیت اصلی یک رمان است. بابا یک شخصیتی است که تعریف شده از سوی مادر و خانواده مادر و پدر، دوستان پدرم، عکس‌ها و نامه‌ها و بخش عمده آن تخیل من است. بابا در درون من است چون خیلی وقت‌ها به رفتارها و ویژگی‌های خودم که توجه می کنم، می‌بینم برخی از آنها شبیه مادر است و آنهایی که به او شباهت ندارد پس حتما شبیه پدر است. از اینجا می‌فهمم چه چیزی از من به پدر شباهت دارد که باعث می‌شود در درون خودم او را حس کنم. وقتی خودم را در آینه می‌بینم که شانه‌های پهنی دارم  و چشمانم به او شبیه است باعث می‌شود او را یک شخصیت بیرونی ندانم

انتظار در زندگی من از ابتدای تولدم بوده یک لایه از آن عکس هایی است که از بچگس برایم معنای عجیبی داشتند. عکس‌هایی که بالای یک سری از آنها ضربدری خورده و دورش خط کشیده شده که برای من سوال ایجاد می‌شد اما نمی‌پرسیدم. درواقع اینها عکس‌هایی بود که ما با آنها سراغ آزاده‌ها می‌رفتیم که «اینو دیدی، اینو ندیدی»

اوایل گفتند بابا مفقودالاثر است، از یک زمانی به بعد گفتند مفقودالجسد است. اما جالب است که چرا این انتظار در ما نمرد. این را می‌شود از روند آلبوم عکس‌های من دید که مادر هر سال موقع تولد و مدرسه رفتن از من عکس می‌گرفت و به ترتیب در آلبوم می‌چید، انگار برای نشان‌دادن به کسی آماده کرده است. تا سال 76 که استخوان‌های بابا را آوردند، انتظار برای من یک مفهوم دیگری پیدا کرد. بعد از مراسم و تشریفات رفتم سر خاک بابا و آنجا انتظار برای من تبدیل شد به پرچم ایران که روی قبر کشیده شده بود. این پایان انتظار حلقه جدیدی به مفهوم وطن که اروندرود هست، اضافه کرد.

 

 

از این که فرزند شهید هستید چه احساسی دارید؟

خیلی دوست دارم. من سر کلاس که می‌روم با افتخار به بچه‌ها می‌گویم «سلام من زهرا مهربان هستم، کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، معلم فارس‌تون، من پدرم شهید شدن»

این یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های من است که حتما بگویم و یکی از دلایل مهمش این است با یک سری از دیدگاه‌هایی که در جامعه وجود دارد موافق نیستم و معتقدم می‌تواند خیلی تعدیل شود.من در مقابل این نوع عملکرد این بازخورد را می‌گیرم که بچه‌ها می‌گویند:«وای خانم شما واقعا پدرتون شهید شده؟» و آنجا این ارتباط عمیق‌تر می‌شود و حلقه‌های دیگری به این رود اضافه می‌شود.

 

 با چه جریان‌هایی موافق نیستید؟

قطعا با جریان‌های تندرو مخالفم که متأسفانه فقط بذر تنفر و کینه را نسبت به فرزندان شهید کاشته است؛ به‌خصوص افرادی که وارد جامعه و بازار کار می‌شوند به طورس که کسی با اینها راحت نیست و نمی‌تواند خودش باشد. این شکاف باعث منزوی‌شدن برخی از فرزندان شهدا می‌شود.

به نظر می‌رسد به عنوان یک فرزند شهید نسبت به دیگران (از نظر ظاهری و اندیشه‌های عمومی)کمی متفاوت هستی، علتش چیست؟

من اسمش را نمی‌گذارم تفاوت، اسمش را می‌گذارم خودبودن و تلاش‌کردن برای به‌دست آوردن خود واقعی.درجمع‌هایی که معمولا فرزندان شاهد آنجا رشد می‌کنند براثر یک سری عدم آگاهی‌هایی در لوح پاک این فرزندان چیزهایی نوشته می‌شود که حرف خودشان و شاید پدران‌شان نیست. پدر من می‌گوید: «من در بطن جامعه بودم و تو هم باید در بطن جامعه باشی»

پدرم از نوزده سالگی وارد جبهه که بزرگ‌ترین و جدی‌ترین عرصه اجتماعی زمان خودش بوده می‌شود و حالا این تصمیم با من است که فرزند این پدر باشم یا فرزند آن پدری که برایم ساخته‌اند. من تا حالا که سی‌وچهار ساله هستم و خودم دو فرزند دارم به اسم اروند و می‌گل، «فرزند این پدربودن» را حفظ کردم.

تصور این است که خب می‌توانستی کار متفاوت‌تر و شاید شرایط ویژه‌تری داشته باشی؛ چرا نخواستی؟

این کاملا خودخواسته است با وجود اینکه من معلم رسمی هم نیستم. کلا قرار نبود معلم شوم تا آن روز که در تاکسی با شنیدن شعر سید علی صالحی و صدای خسرو شکیبایی «سلام حال همه ما خوب است ملالی نیست جز…» من شیفته ادبیات شدم و کلمه کار خودش را کرد و معلم شدم. در واقع من کاری که دوست داشتم را انجام دادم.

 

پدرتان را چطور آدمی تعریف می‌کنید؟

بابا غواص اطلاعات عملیات کربلای 4 بود. در واقع دسته اول که رفتند برای جمع‌آوری اطلاعات و هرگز بازنگشتند. کلا این جوری بود که اول این دسته می‌رفتند اطلاعات می‌آوردند و بعد سایرین عملیات می‌کردند. در این عملیات دسته اطلاعات، عملیات رفتند و برنگشتند اما باز هم سایرین عملیات کردند که اون 175 نفری هستند که سال 94 آمدند.

مامان و بابا سال 63 عقد می‌کنند. مامان محصل بوده و بابا هم در جبهه درس می‌خواند. سال 64 هم عروسی می‌کنند. بابا خیلی بچه دوست داشتند و تصمیم می‌گیرند بچه‌دار شوند.

چهارم دی عملیات کربلای 4 بود و من بیست‌وششم آذر به دنیا آمدم که بابا اصلا متوجه نشدند من دنیا آمدم چون قرنطینه بودند و شرایط نظامی اجازه نمی‌داد به ایشان اطلاع دهند. مامان و بابا هر چند زندگی طولانی نداشتن در واقع کمتر از یک سال بود اما همان مثل اپیزودهای کوتاه یک فیلم سینمایی بود.

بابا خیلی علاقه‌مند بود مامان درس بخواند و حتی در سررسیدش هم تمام برنامه‌های امتحانی مامان را یادداشت می‌کرد و پایان همه نامه‌ها می‌نوشت «حتما درست را بخوان» و خیلی حمایتش می‌کرد، حتی وقتی برمی‌گشت همه کارها را انجام می‌داد که مامان درس بخواند. مامان می‎‌گوید یادم نمیی‌آید کار شخصی برای بابا انجام داده باشد حتی در حد اتوکردن یک لباس. بابا خیلی اهل ورزش‌کردن و کشتی‌گیر بود. خیلی هم سینما می‌رفت حتی اگر مامان هم درس داشت با خاله‌هایم می‌رفتند.

به نظرم اینها ویژگی‌های مشترکی است که بین همه این افراد هست حتی شهید همت و یک سرباز ساده، انگار این مجموعه ویژگی‌ها یک انسانی می‌سازد که تصمیم می‌گیرد این گونه باشد

بابا یک روحیه عجیب و غریب داشت که به همین علت اگر هم بود فکر می‌کنم باعث می‌شد کمتر ببینمش…بابا خیلی عدالت‌خواه بود، به هیچ عنوان زیر حرف زور نمی‌رفت و از این مراتب داشتن ناراضی بود و همیشه هم می‌گفته: «جنگ تمام شود من از این ارگانی که هستم بیرون  می‌آیم». نه اینکه با این ارگان مشکلی داشته باشد. در واقع می‌خواست منتسب به جایی نباشد؛ به طور مثال هیچ کالای تعاونی را نمی‌خرید، بسیار برنامه‌ریز و دقیق بوده و  همه چیز را مرتب می‌نوشته است. بابا مربی آموزش نظامی بود.

(زهرا دفترچه‌ای را بر می‌دارد و آن را نشان می‌دهد به خنده هم می‌گوید روی آن نوشته به کلی سری نمی‌دانم درست است ما می‌بینیم یا نه!) بابا از روی این جزوه آموزش نظامی می‌داده و طرح درس داشته است.

 

دانسته‌های خود شما درباره‌ی عملیات «کربلای 4» چقدر است؟

اطلاعات من و مامان هم در حد شنیده‌ها و فیلم‌ها و مستندهایی است که از تلویزیون دیدیم و سرچ‌هایی که کردم است. بابا یک شب قبل از عملیات به آب زدند که اطلاعات بیاوردند اما دیگر برنگشتند. در مورد کربلای 4 حرف و حدیث زیاد است. خیلی‌ها معتقد بودند نباید انجام می‌شد و برخی تأکید داشتند باید انجام می‌شد. اما بابا با همه اشتیاقش برای ادامه زندگی و دیدن من که می‌دانست باید الان به دنیا آمده باشم، به آب زد.

برای من بهترین تصویر از کربلای 4 ، تجسم پدر بلندقامتم رو به اروند و مهتاب تابیده به آب است در حالی که بهترین جمله‌ها را به من و مادرم می‌گوید اما مطمئن می‌رود و می‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد ولی چیزی محکم‌تر پشتش وجود دارد، به نام وطن.

 

در مورد کربلای 4 آقای محسن رضایی موضوعاتی را گفتند که مجدد ابهاماتی به وجود آورد، وقتی آن‌ها را شنیدید چه حسی داشتید؟

بدترین تصویر برای من این خاطره بود: «دبستان بودم و در خانه مادربزرگ زندگی می‌کردیم. یک  تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم، برق‌ها خاموش بود، من دراز کشیده بودم و روایت فتح را می‌دیدم اگر یادتان باشد قبلا هر شب ساعت 9 روایت فتح پخش می‌شد. اون قسمت درمورد کربلای 4 بود یکی از فرماندهان با چشمان بسیار اشک‌آلود گفت: «به آقای هاشمی و رضایی گفتم عملیات لو رفته است و بچه‌ها نرن». کات کلوز آپ آقای هاشمی که دستشون روی مبل بود و گفت: «بله این عملیات لو رفته بود». کات کلوزآپ آقای رضایی که با افتخار گفتند: «ما بچه‌ها رو طعمه‌ای قرار دادیم برای عملیات بعدی». کات روزی که غواصان را آوردند، میکرفون به دست آقای رضایی بود و گفتند: «این اطلاعاتی که در مورد عملیات می‌گویند غلط است و تکذیب کردند»

اما قدرت این اتفاق آن قدر زیاد بود که همه را پای توضیح بیاورد و اصلا وقتی در مورد یک مسأله این قدر توضیح داده می‌شود، یعنی مشکلی وجود دارد. اما من برای خودم این طوری حلش کردم که بابا با نگاه جامع رفته است و این جزئیات حلقه موثری در زندگی‌ام نیست.

البته تأکید می‌کنم که من در دوران نوجوانی خیلی ناراحت بودم و همیشه می‌گفتم چرا من بابا ندارم و بابای من باید می‌رفت اما از لحظه دیدن پرچم ایران روی خاک به انتخابش بالیدم.

 

خبر پیدا شدن پدر را چطور متوجه شدید؟

سال 76 خونه مادربزرگم زندگی می‌کردیم. ساعت 11 صبح، مادربزرگ تو حیاط مشغول و مامان سر کار بود، منم کتاب می‌خواندم. تلفن زنگ خورد.

+الو، سلام

-سلام

+منزل شهید مهربان؟

-بله

+شما چی شهید میشی؟

-فرزندشون

+دخترم مامان کجاست؟

-سر کار

+خب به مامان بگو امروز بیان معراج شهدا جسد بابا رو تحویل بگیرن

هیچ‌ کسی باورش نمی‌شود که این جوری خبر رو گرفتیم. منم یک حسی داشتم که اصلا نمی‌خواستم کسی فکر کند برای بابام ناراحتم که مامان را ناراحت نکنم. بعد تماس گرفتم به مامان گفتم: «از معراج شهدا تماس گرفتن جسد بابا را آوردند بیاید تحویل بگیرید.» مامان باورش نمی‌شد که این جوری خبر را دادند.

 

خانم مهربان! سوالی در ذهنتان هست که هیچ وقت پاسخی برایش پیدا نکرده باشید؟

شاید اگر 15 سال پیش می‌آمدی آره؛ مثلا از همین دست سوالات که چرا تلگراف اینکه من به دنیا آمدم را به بابام نرساندید؟ چون دوست داشت من را ببیند، می‌آمد من را می‌دید و می‌رفت

اگر می‌دانستید عملیات لورفته اعلام می‌کردید و هر کسی می‌خواست داوطلبانه مییرفت. چرا نگفتید؟

چرا از فکر و اندیشه‌های بابام بیشتر استفاده نمی‌کنید و چرا و چرا و چرا

ولی الان نه سوالی برایم نیست. الان خیلی از آن سوالات تبدیل شده به آرمان‌های زندگی من و خودم دارم راه تحقق‌شان را پیدا می‌کنم. چون سوال داشتن و مخصوصا جوابی برایشان نداشتن بیشتر همان احساس ضعف و نشستن را به من می‌دهد.

 

اولین مواجهه‌ شما با اروند چه زمانی بود؟

سه، چهار سال پیش با خانواده رفتیم جنوب و از مسیری که بابا رفته بود تا دم اروند قدم زدم. چقدر خوب شد که خانوادگی رفتیم و چقدر خوب شد در آن سن رفتم و  با این کاروان‌هایی که یک فضاهایی ایجاد می‌کنند تا وقتی رفتی آنجا حتما گریه کنی نرفتم. البته که خیلی هم ناراحتم که آن قدر آنجا را از آن خود کردند و به خانم‌ها گیر می‌دهند روسریی تو جلو بکش یا چرا این لباس را پوشیدی. درآنجا دوست داشتم یک چوب جادو داشتم تبدیل می‌شدم به بابام و می‌گفتم:«چی میگی آقا!!!دخترم برو هر جور دوست داری اروند رو تماشا کن.» متأسفانه فضای بدی ساختن و جالبه همان جا در حین قدم‎زدن من، یکی دوید دنبالم که خانم خانم روسری ‌تو درست کن. من خنده‌ام گرفته بود گفتم:«دغدغه رو». انگار نه انگار این آدم بعد از 32 سال آمده جایی که باباش راه رفته، راه میره و اینکه تو میای این را می‌گویی چقدر خودت را حقیر می‌کنی.

 

یعنی پدر شما به هیچ عنوان توصیه‌ی مذهبی نمی‌کرد؟

چرا بابا در نامه‌هایش توصیه داشت به نماز و دعا؛ چون به هر حال در یک فضای ایدئولوژیک ‌بودند و همه تحت تأثیر اون فضا قرار داشتند، مسلما برای ایشان هم مهم بود و سفارش می‌کردند.

 

از مسئولین و مقامات چه کسی را دوست دارید ببینید؟

رهبری رو دیدم، آقای رفسنجانی و آقای ناطق رو هم دیدم. آقای خاتمی عقدم را خواندند و با ایشان گفت‌وگو زیاد داشتم. الان دیگر نه کسی مد نظرم نیست ولی خب خیلی دوست دارم همسر شهید همت و آسیه باکری را بیشتر ببینم و البته خیلی دوست دارم آقایی را که در مستند روایت فتح گفت: «من گفتم این عملیات لو رفته است» را ببینم.

 

برای ایران چه آرزویی دارید؟

ای کاش همه ما و جامعه‌ای که الان در آن هستیم و مجموعه فکرهایی که در کشور حاکم است بتوانیم اروندرودی باشیم که همه چیز در آن جاری است که این جاری‌بودن و قدرت جریانش اجازه می‌دهد همه طبیعت در آن جریان داشته باشد. این در کنار هم بودن است که مجموعه وطن را ایجاد می‌کند. کاش آدم‌ها به وطن‌شان بی‌تفاوت و ناامید نشوند.

 

قصد مهاجرت ندارید؟

نه اصلا. با اینکه شرایط هم برایم فراهم بود؛ اما به هیچ وجه.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *