«در جریان عملیات والفجر-8 و در اواخر سال 1364 از طرف شهید بابایی مسئول دسته پروازی بودم. روز سوم و یا چهارم آزادسازی فاو بود.
.
… آن روز پس از مشخص شدن هدف، با گروهم پرواز کردم. من آخرین هواپیمای دسته پروازی بودم که از زمین بلند شدم.
.
وضع آشفته‌ ای بود. از هر طرف گلوله می‌بارید. هرکدام از هواپیماها که می‌رفتند، صدمه‌ دیده برمی‌ گشتند. با این خبرها شیطان وسوسه برگشتن را در دلم ایجاد می‌کرد، ولی ایمان به خدا تقویتم می‌کرد.
.
به‌ هرحال با سرعت خیلی زیاد از #اروند رد شدم. ناگهان در عمق 10 کیلومتری خاک عراق، موشکی به هواپیمایم چنگ کشید.
.
باک مرکزی #هواپیما کنده شد و به نوک بال هواپیما چسبید. فکر نمی‌کنم تا الآن چنین حادثه‌ ای اتفاق افتاده باشد.
.
با دیدن این حالت شروع کردم به خواندن آیه «وَجَعَلنا…» و از اهل بیت (ع) کمک خواستم. بمب‌ های خود را رها کردم. در این فکر بودم که بیرون بپرم یا نه، هواپیما از کنترل من خارج‌ شده بود.
.
در همین افکار دست و پا می‌ زدم که ناگهان حس کردم هواپیما در کنترل من است. پرنده‌ام چرخشی180 درجه کرد و متوجه شدم با سرعت کم و ارتفاع پایین، به سمت پایگاه درحرکت هستم.
.
برایم عجیب بود! خودم هم نفهمیدم چطور هواپیما سریع چرخید و برگشت.
.
به‌هرحال با یک موتور، سالم و آرام روی باند نشستم. وقتی پیاده شدم زیر هواپیما را نگاه کردم، دیدم سوراخی حدود نیم متر ایجاد شده و موتور سمت چپ به‌ طور کلی منهدم شده است.
.
این سالم برگشتن را من، جز امداد غیبی تفسیر نکردم. آن حادثه، تأثیر زیادی بر روحم گذاشت.»