پرواز به سوی ابدیت، خاطرات شهید احمد کشوری
خاطرات شهید احمد کشوری
شهدا رفتند و از جان شیرین و خانوادههایشان گذشتند تا حتی ذرهای از این خاک ارزشمند کشور را به دست دشمنان متجاوز نسپارند و تنها کاری که امروزه از ما بر میآید، زنده نگه داشتن یاد و خاطرۀ این شهدای غیور و فداکار است.
ماه آذر، در طی دوران جنگ تحمیلی، از دست رفتن مردان و زنان بیشماری را به خود دیده است و یکی از شهدای شاخص و مطرحی که در این ماه به دیدار معبود شتافت و الگویی تمام عیار برای همرزمانش گشت، شهید احمد کشوری است.
پدرش غلامحسین کشوری، جوان بروجردی، که به استخدام ژاندارمری درآمده بود، با دختری به نام فاطمۀ سیلاخوری که از دخترانِ نجیب و با اصالت شهرش بود، ازدواج کرد و پس از مدتی، در تیرماه سال 1332، خداوند اولین ثمرۀ زندگی مشترکشان به آنها هدیه کرد که نامش را احمد نهادند.
احمد در شهامت و غیرت، بسیار به پدر شبیه بود. پدری که سمت فرماندهی پاسگاه ژاندارمری را به عهده داشت اما بخاطر روح آزادگی و جوانمردی که داشت، حاضر به همراهی با خوانین منطقه در ظلم و ستم به مردم نشد و مورد انتقاد و اعتراض اربابان و حامیان آنها قرار گرفت.
او چون سرچشمۀ این ستمها را درحکومت محمدرضا شاه میدید، برای خدشه دار نشدن روح و جانش، از سِمَت و حقوقش دست کشید، از ژاندارمری استفا داد و برای امرار معاش به کشاورزی روی آورد.
گلف (پایگاه منتظران شهادت)، این بار به بیان خاطرات شهید احمد کشوری از زبان دوستان و همکاران ایشان پرداخته است:
فیوز بالگردهای جنگی
سه شب از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت. من احمد و تعدادی از همکاران، در منزل یکی از دوستان جمع بودیم و درمورد مسائل مختلف روز، بررسی کارها و چگونگی عمل به وظیفه صحبت میکردیم. پس از بحث و تبادل نظر، تلوزیون را روشن کردیم تا در فاصلۀ مهیا شدن شام، از وقایع کشور اطلاع حاصل کنیم. ناگهان برنامههای عادی تلوزیون قطع شد و گوینده اعلام کرد به رادیو تلوزیون حمله شده است.
از این رو نیاز به کمک مردم داریم تا با اشرار مقابله کنند. احمد بلافاصله از جا پرید و عزم رفتن کرد و هرچه میزبان و دوستان اصرار کردند تا بماند و یا دست کم پس از صرف شام برود، نپذیرفت و گفت:« باید برم چون ممکنه خائنا قصد کودتا داشته باشن.»
وقتی فردا صبح اورا دیدم و از او دربارۀ وقایع شب گذشته پرسیدم، در جوابم گفت:« مستقیم به ساختمان رادیو تلوزیون رفتم و بحمدالله اونجا حمله دفع شد. بعد از اون بلافاصله به پادگان و سراغ بالگردها رفتم و همۀ فیوزای بالگردهای جنگی رو کشیدم تا کسی قادر به پرواز و توطعه علیه مردم و انقلاب نباشه.»
توجه به دیگران
سال 1353 سردترین ماههای خود را سپری میکرد وفصل زمستان به نیمه رسیده بود که احمد کشوری، به همراه دوستان هم دورهایاش، پس از پایان آموزش پیاده در شیراز، با همۀ تلخی و شیرینیهایش، به تهران عزیمت کرد و پس از دریافت حکم ابلاغ از ستاد هوانیروز کشور و اخذ درجه، به اصفهان اعزام شد تا در گروه رزمی کرمانشاه، مستقر در اصفهان، مشغول خدمت شود.
از آنجا که پایگاه هوا نیروز کرمانشاه آمادۀ بهرهبرداری کامل نبود، به ناچار در اصفهان ماندند و طی شش هفته، به همراه سهیلیان، سوهانی و خلیفه آقا، دورۀ آموزشی خلبان بالگرد کبری را سپری کردند.
سرانجام در پایان سال 1354، به همراه دوستان خود، به گروه رزمی کرمانشاه، اولین گروه رزمی تاسیس شده در هوانیروز رفتند.
تا آن زمان، پایگاه کرمانشاه خاکی بود و آمادگی کامل برای استقرار بالگردها را نداشت ولی کشوری، به همراه چند تن از دوستانِ خود با تعدادی بالگرد، از اصفهان به سمت کرمانشاه پرواز کردند و در آنجا مستقر شدند.
خیلی دوست داشت آن پایگاه را سریعتر راهاندازی کند تا هنر و توانمندی خود را بروز دهد. به همین خاطر، پیوسته فعالیت میکرد. او درکنار فعالیت کاریِ خود، همچون گذشته به امور دیگر نیز میپرداخت. پس از انتقال به کرمانشاه، به دلیل روح انسان دوستی، به تحقیق و شناخت مردم فقیر آن منطقه و نیازهای آنان پرداخت و به چگونگیِ ارتباط با آنها برای همراهی و شناخت ریشههای فقر و عقبماندگیِ آن دیار، همت گماشت؛ که لازمهاش ارتباط نزدیک با دو روستا، به نامهای” تازهآباد و ” وکیل آقا “در کرمانشاه بود که کاملا از مواهب زندگیِ ابتدایی محروم بودند.
تشکیل شورای فرماندهی
درکرمانشاه مسجدی بود به نام مسجد جامع حاج شهباز خان؛ که یکی از کمیتههای انقلاب اسلامی شهر، در آنجا مستقر بود. یک روحانی به نام حاج آقا پرتوی از این کمیته مامور شد تا رابط بین کمیتۀ حاج شهباز خان با کمیتۀ نظامی مستقر، در هوانیروز باشد.
کشوری، یکی از اعضای اصلی و فعالِ این کمیته بود و سرپرستی و پایش راههای مواصلاتی کرمانشاه را به عهده داشت. او مسئولیت پایشِ مسیر کرمانشاه – همدان را به ارسلان فیض و مهدی یادگاری سپرد.
ارسلان فیض و مهدی یادگاری نیز در همان روزهای اول حدود 800 دلار پول نقد، یک خودرو پر از مشروبات الکلی و مواد مخدر کشف کردند و به اطلاع احمد کشوری رساندند.
کشوری بلافاصله در محل حاضر شد و در صورتجلسهای، تمام کشفیات را تحویل کمیتۀ حاج شهبازخان داد.
به گفتۀ همکاران شهید، در مدتی که نیروها در این مسیر کار میکردند، او از جمله مسئولانی بود که مدام به همۀ حوزهها به ویژه پاسگاههای پرخطر در مسیر اسلام آباد و بیستون سرکشی میکرد.
بیشترین فعالیت و حضورش در منطقۀ غرب، پاسگاههای مرزی و راه خسروی بود؛ زیرا به دلیل باز بودن مرز، احتمال بروز مسائل و مشکلات مهمتر را در آنجا میداد.
این شرایط، در پاسگاه اسلام آباد، که وضعیت بحرانی به خود گرفته بود، ویژهتر بود زیرا در آنجا هرکسی ادعای فرماندهی میکرد به همین دلیل برای سرو سامان دادن به آنجا، تصمیم گرفته شد تا کشوری، به همراه حسن پور، شادمنور، نیک رهی، سهیلیان و دوستان دیگر، یک شورای فرماندهی پادگان، تشکیل دهند.
از این رو، از هر قشر خلبان، فنی، درجهدار و کارمند، یک نفر انتخاب شد. تا با این ترتیب، هم اختلاف ایجاد نشود و هم پایگاه در اختیار این شورا قرار گیرد تا زمانیکه، یک نفر را به عنوان فرماندۀ پایگاه منصوب کنند.
شهید احمد کشوری، بیشتر به مسائل پاسگاهها به ویژه، پاسگاه اسلام آباد توجه داشت و بقیۀ اعضای گروه، در پایگاه کار میکردند تا آنجا مورد دستبرد و یا تخریب قرار نگیرد و به بالگردها صدمه نرسد.
این جریان ادامه داشت تا اینکه در دهۀ سومِ اسفند همان سال، فرماندۀ موقت پایگاه منصوب شد.
این شورای پنج نفره، در کنار فرماندۀ موقت، کارهای ضروری را انجام میدادند تا سرانجام پس از انتخاب فرماندۀ پایگاه، در سال 1358، فعالیت شورای مذکور، به پایان رسید.
سرانجام عاشقی
روزهای پایانیِ نیمۀ اول آذرماه 1359 بود که کشوری به من گفت: « شنیدم تعدادی از نیروهای جدید عراقی وارد منطقه شدن و قصد دارن از طرف مندلی وارد خاک ما بشن. بریم ببینیم چه خبره.»
قبول کردم و از راه زمینی، برای شناسایی رفتیم. چند ساعتی در کوههای غربی کشور راهپیمایی کردیم و به منطقۀ مورد نظر رسیدیم. سپس با دوربینِ احمد شروع به دیدن و شناسایی موقعیت و ادوات دشمن کردیم که یک جا استقرار یافته بودند و قصد ورود به خاک ایران را داشتند.
پس از ثبت بعضی از موارد و یادداشتبرداری احمد، به ایلام برگشتیم و همان شب برای فردا برنامهریزی کردیم تا در پروازمان بتوانیم بیشترین و کاریترین ضربات را به دشمن وارد کنیم.
بعد از آن صحبتها، احمد، خداحافظی کرد و هنگام رفتن گفت: «رحیم! فردا من میخوام یه هواپیمای عراقی رو ساقط کنم و به این نیروهایی که باهم شناسایی کردیم، ضربات مهلکی وارد کنم و زمینگیرشون کنم.»
صبح بعد از نماز آمدیم تا بالگردها را به همراه بچههای فنی برای پرواز آماده کنیم. آن روز، احمد حالتی داشت. انگار بیتاب بود و آرام و قرار نداشت اما با آن بیتابی، چهرهای بَشّاش و متبسم داشت. مثل اینکه منتظر خبر خوشی باشد یا با شخص بسیار مهمی وعدۀ ملاقات داشته باشد.لحظهشماری میکرد. بچهها گفتن احمد! چرا انقد برای پرواز عجله داری؟..
به هرحال من و یاران همیشگی او در نبردها، باهم بلند شدیم و پرواز را برای انجام عملیات به سوی دشمن، آغاز کردیم.
فراموش نمیکنم؛ چند روز قبل از شهادتش به من گفت: «رحیم، تا جنگ تموم نشه و کاملا پیروز نشیم و عراقیها رو از ایران بیرون نکنیم، من مرخصی نمیرم و به خانوادم تو کیاکلاه سر نمیزنم.»
به هرحال ماموریت را انجام دادیم و ضربات کاریای بر دشمن وارد کردیم. قصد برگشتن داشتیم که رادار ایلام اعلام کرد: «عقابها، مواظب باشید.»
چند لحظه بعد، خلبانِ بالگرد نجات به ما گفت: «بچهها، بالای سرتونو مواظب باشید.»
وقتی نگاه کردیم، متوجه دو فروند هواپیمای عراقی شدیم. که بالای سر ما دور میزدند. احمد بلافاصله به کبری گفت: «مشهدی شما برید.»
به مهرآبادی خلبان نجات هم گفت: «توام برو.»
بچهها گفتن، احمد خودتم بیا! گفت: «شما برید کاری به کار من نداشته باشید؛ ما یکمی تعلل میکنیم تا نظر هواپیماها به ما جلب بشه و شما بتونین فرار کنید و از تیررس هواپیماها در امان بمونین.»
احمد سعی کرد که یکی از هواپیماها را به سمت ایستگاه موشکی سهند هدایت کند تا بچهها آن را هدف گرفته و ساقط کنند.
درحال رفتن به سمت ایستگاه، باهم صحبت میکردیم. من بالگرد را هدایت میکردم و او تیراندازی میکرد. احمد گفت: «رحیم تو هدف بگیر من فرامین رو میگیرم.»
در همین حال که به سوی یکی از هواپیماها درحال تیراندازی بودیم، یک میگ 21، به سمت ما شیرجه زد. تا خواستم سر تیربار را برگردانم و به سمتش نشانه بگیرم، خلبان آن، موشکی به سمت ما شلیک کرد. تا بیایم به احمد چیزی بگویم، موشک هواپیما به زیر صندلی هردو نفر ما خورد و یک آن، ما در هوا، درحال چرخش درآمدیم.
در آن هنگام، بچههای سهند، یک هواپیمای عراقی را زدند و دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی به خودم آمدم که روی شانۀ راست، با صندلی روی زمین افتاده بودم. وقتی چشم باز کردم، دستۀ صندلی را زدم تا آزاد شوم و روی زمین افتادم.
روبروی خود، کوهی از آتش دیدم. انفجار توپ و خمپارۀ عراقیها که بر سر ما ریخته میشد، آتش را صد چندان میکرد. چندبار صدا زدم: «احمد احمد! اما صدایی نیامد و هرچه بیشتر صدا میکردم، خبری نمیشد.»
با خودم گفتم: «احمد دوست خوبیه و دوستشو تو این موقعیت حساس تنها نمیذاره.»
و باز شروع به صدا زدن کردم، بازهم خبری نشد. یکی دو ساعتی گذشت. من با وجود چندین شکستگی در بدن، با دست چپم که سالم مانده بود خودم را کشان کشان به پشت یک تخته سنگ رساندم و پنهان شدم.
صدایی آمد. نگاه کردم دیدم یک بالگرد ایرانی است. هرچه فریاد زدم و تقلا کردم آنها متوجهام نشدند و تا بالای آتش رفتند و برگشتند.
با خودم گفتم : «یا اینجا اسیر عراقیها میشم، یا خدا در رحمتشو باز میکنه و جواز ورود به بهشت رو دستم میده.»
ولی مثل اینکه خدا اجازۀ ورود به بهشت را به هرکسی نمیدهد و گرفتنش خیلی سخت است. مدتی گذشت صدایی به گوشم رسید. دقت کردم دیدم فارسی صحبت میکنند. هر دو نفر بسیجی بودند که به کمک ما آمده بودند. وقتی مرا پیدا کردند، دوباره از هوش رفتم. مهرآبادی، خلبان نجات به آنها گفته بود دور و بر آتش و بالگرد سقوط کرده را خوب بگردید. حتما آنها را میبینید. در بیمارستان ایلام، به هوش آمدم. وقتی خبر شهادت احمد را شنیدم، بار دیگر بیهوش شدم.
احمد فرماندهای بینظیر بود. احمد پیرو احمد(ص) بود و عاشق مرتضی(ع) و داغ فاطمه(س) و مهر حسین(ع)، بر دل داشت. او در حد توان خود، عامل به راه آنان بود و شهادت، عشقش بود و لیاقتش!
اگر به آن نمیرسید، مایۀ تعجب بود… خداوند به احمد پاداشی ابدی داد و تازه فهمیدم چرا در آن زمانِ بعد از سقوط، احمد جوابم را نداد، چون من به روی خاک سقوط کردم اما احمد مومن و خوش خلق، با گرمای آتش و به سان دود و با سرعتی فراتر از نور به سوی معبودش صعود کرد و از ما دور شد.
برگرفته از کتاب صوتی چای آخر، زندگینامه و خاطرات شهید احمد کشوری
انتهای پیام/