«مهاجر کوچک» داستان زندگی پسری نوجوان به نام عباس است. نویسنده عباس را در اداره آموزش و پرورش می بیند که مردی به نام محمد تلاش می کند پس از گذشت هفت ماه از سال تحصیلی، او را در یکی مدارس ثبت نام کند. رییس دفتر مدرسه پرونده پسر را ورق می زند و می گوید: «این موقع سال؟! اما محمد سرش را به گوش رییس دفتر نزدیک می کند و آهسته طوری که صدایش از اتاق بیرون نرود می گوید این پسر قصه درازی دارد، جنگ زده است، بچه خونین شهر است، پدر و مادرش را از دست داده، مدتی آواره بود و حالا پهلوی ما زندگی می کند. این اتفاق سبب آشنایی نویسنده با عباس می شود. سرشار با عباس دوست می شود و از او می پرسد کتاب داستان می خواند. پسر نوجوان وقتی می فهمد که سرشار نویسنده کتاب «اگر بابا بمیرد» است لبخندی بر لبش می نشیند و دیگر با او غریبی نمی کند.
سرشار در این کتاب با بهره گیری از راوی اول شخص به بیان سرگذشت عباس می پردازد و قصه را با دو روایت به پایان می رساند؛ راوی اول که خود نویسنده است و راوی دوم که عباس است و به بیان خاطرات خود می پردازد. نویسنده داستان زندگی عباس را پیگیری می کند و سرانجام آن را می نویسد. عباس در اثر حمله عراقی ها ابتدا پدرش را از دست می دهد و روزهای بعد، وقتی که برای به دست آوردن خبری به مسجد می رود، با شروع حمله هوایی در سنگر پناه می گیرد. در همین فاصله، خانواده اش که در خانه هستند در اثر حمله عراقی ها جان خود را از دست می دهند. او در جستجوی تنها برادرش قاسم که مجروح شده به تهران می آید. نوجوان جنگ زده از روزهای سختش می گوید و سرشار می نویسد که عباس تنها و بی امید روزها در گوشه ای از چادر می نشیند و به آینده نامعلومش فکر می کند؛ آینده ای که هیچ نقطه روشنی در آن نمی بیند. اما چرا… یک نقطه روشن هست؛ نقطه ای که آرام آرام، تمام افق آینده را پر می کند: برادرش قاسم… اگر قاسم زنده باشد که باید هم باشد به کمک او می تواند زندگی را تحمل کند. دو نفری، راحت تر می توانند با سختی های زندگی کنار بیایند.