مشتی استخوان و یک پلاک و یک پوتین

مشتی استخوان و یک پلاک و یک پوتین
در یادداشت توسط مینا دمیرچی 0

اولین بار که دیدمت، گویی در چشمان قشنگت خدا را یافتم!

دو گوی مشکی نافذ که دل هر بیننده‌‌ای را تسخیر می‌‌کرد. هرگاه که لبخندی بر لب می‌آوردی، هر شکن چهره‌ی دل‌فریبت، مهرت را بیشتر از پیش بر قلب بی‌نوایم می‌نشاند. تو در وجودت گوهری داشتی که همه را مرعوب و شیفته‌ی خویش می‌ساختی…

اولین‌هایت را به خوبی به یاد دارم… اولین باری که در آغوش کشیدمت را به خوبی در خاطرم هست؛ نوای اولین بانگ گریه‌ات هنوز که هنوز است، در گوشم زنگ می‌زند. از اولین مرواریدهایی که درآوردی بگویم؟ یا اولین کلمه‌ای که بر زبان آوردی؟

اولین باری که خودت نشستی را بگویم یا اولین باری که بدون کمک توانستی قدم برداری؟

من… اولین‌هایت را به خوبی به یاد دارم اما یکی از آنها نه تنها در یادم، بلکه در جان و تار و پود وجودم ریشه دوانده، آن هم “مامان” شنیدن از لب‌هایت بود.

روزهای کودکی و خردسالی، نوجوانی و جوانی‌ات چقدر به سرعت گذشت! آن‌گونه که به خودم آمدم طفل شیرخواره‌ام را مبدل بر شیرمردی جسیم دیدم که پوتین به پا کرده و لباس رزم بر تنش نشانده و عازم رفتن می‌شد. دل‌بندم سربند “یا مهدی ادرکنی” ات گواهی می‌داد سرباز صاحب‌الزمان هستی.

از تو یک تصویر در ذهنم پررنگ است و امروز با دیدنت پررنگ‌تر گشت، آن هم هنگامی است که بوسه‌ای به کتاب الهی نواختی و در کمال توکل و ایمان و خرسندی، راه جبهه را در پیش گرفتی و دود اسپند و دعای خیرمان و آبی که پشت سرت ریخته شد را پشت سرت جا گذاشتی.

رفتی و من در انتظارت ماندم! از رفتنت چندی گذشت، چند نفری از مفقودی‌ات برایم گفتند؛ من باور نکردم، عده‌ای در گوشم از اسارتت خواندند، باز هم باور نکردم. می‌دانستم که تو باز می‌گردی… آخر دم رفتن قول بازگشت داده بودی. می‌دانستم که به قولت عمل می‌کنی. روزی هم‌رزمانت به خانه آمدند و برایم از شهادتت گفتند؛ از این‌که در عملیات مجروح شدی و شربت شهادت را نوش‌جان کردی

حرفشان را باور کردم و به امید دیدنت به انتظار نشستم

نشستم و نشستم و نشستم

تا که امروز خبر آمدنت را برایم آوردند.

آمدم به استقبالت؛ افتان و خیزان، خندان و گریان، مستأصل و حیران

آمدم تا جوان رعنایم را پس از این همه سال بنگرم.

بین این همه پیکر نیازی نبود که به دنبالت بگردم، چراکه عطر بهشتی‌ات مرا به سویت می‌کشاند.

خوشحالم مادر! خوشحالم که بازگشتی، هرچند از تو یک مشت استخوان مانده و یک پلاک و یک پوتین…!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *