تابستان که می شد بچه های آبادان در خنکی شط آب تنی می کردند شاید همان میدان نخلستان عرصه ی بازی های کودکانه شان می شد اما برای علیرضا هیج جا آسمان نمی شد وقتی بجه ها نفس هایشان را در سینه حبس می کردند و سر به زیر آب می بردند سر علیرضا بالا بود و به بادبادک کاغذی اش چشم می دوخت که مبادا بادبادکش در برابر پیچش سهمگین بادی تند واژگون شود همه ی رویاهای علیرضا از همان روزها شکل گرفت رویاهایی که خیلی زود واقعی شد و بادبادک کاغذی و نحیف علیرضا جایش را به پیکره ی هواپیمای شکاری داد.