آن دلاور همدانی؛ نگاهی به هفت سال جهاد شهید چیت سازیان
در آن سالهای داغ جنگ، عضویت در سپاه به معنای استقبال بیپروا از خطر بود. با شروع جنگ تحمیلی، شهید علی چیت سازیان با فرمان امام خمینی مبنی برتشکیل ارتش بیست میلیونی وارد بسیج شد. هوش و ذکاوت او در کسب فنون نظامی به قدری بود که در مدت کوتاهی به عنوان فرمانده نیروهای آموزشی انتخاب شد و به مناطق عملیاتی رفت . طولی نکشید که به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 23 انصار الحسین(ع) انتخاب شد، او معتقد بود :« کسی میتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس خود گیر نکرده باشد.» گلف در این گزارش از اخلاص مثال زدنی، شجاعت و هوش سرشار جوانی همدانی میگوید که او را خیلی زود در ردۀ فرماندهان، بالا برد. از هفت سال مجاهدتی که با سلاحِ اشک ختم بخیر شد. برای آشنایی بیشتر با زندگی این فرماندۀ شهید میتوانید روی کلمه شهید چیت سازیان کلیک کنید.
گشتهای تپه کرمانشاهی کار دست علی داد!
نوروز سال 61 ، علی برای حضور در عملیات تپه کرمانشاهی، خودش را از پادگان قدس به مهران رساند. و با وجود سن و سال کم، هم مدیریت یکی از گروهانها را برعهده داشت و هم برای اولین بار درگشتهای شناسایی شبانه شرکت میکرد. شاید در آنزمان، کمتر کسی فکرش را میکرد که گشتهای شناسایی تپه کرمانشاهی زمینهای برای ظهور فرماندهای بزرگ به نام علی چیتسازیان خواهد شد.
مسلم بن عقیل عیار علی را نشان داد..
چند روز بعد از عملیات تپه کرمانشاهی، محمد بروجردی، فرمانده ستاد منطقۀ هفت کشور، طرحی را ابلاغ کرد که براساس آن، سپاه هر استانی میبایست، یگانی رزمی تشکیل میداد. مسئولیت تشکیل یگان سپاه همدان که بعد انصارالحسین نام گرفت، به حاج حسین همدانی سپرده شد. حاج حسین، آموزش نظامی گردان را به کسی سپرد که توانایی او را دیده بود و در سختگیری آموزشی، آوازهای داشت.
مهرماه سال 61، بچههای گردان انصار به فرماندهی سعید اسلامیان، میبایست در قالب تیپ 27 محمد رسول الله، در عملیات مسلم بن عقیل شرکت میکردند. سعید اسلامیان در این عملیات، فرماندهی یکی از گروهانها را به علی چیتسازیان سپرد.
این آزمونی دشوار برای علی بود. فرماندهی در میدان رزم آن هم در سن 20 سالگی و در جبهۀ سخت میانی.
بامداد نهم مهرماه، بچههای گروهان به فرماندهی علی چیتسازیان خط پدافندی دشمن را در نزدیکی سومار در هم شکستند. و نیروهای بعثی را تا شهر مندلی در عمق 15 کیلومتری عراق پس زدند. او توانسته بود در این عملیات ۱۴۰ نفر از بعثیها را اسیر کند. او به قدری به زبان عربی مسلط بود که وقتی در دل دشمن نفوذ میکرد محال بود کار شناسایی لو برود. این عملکردی فراتر از انتظار فرماندهان ارشد میدان بود.
انتخاب حاج حسین همدانی، علی بود!
چند روز پس از عملیات مسلم بن عقیل، گردان پیادۀ کوهستانی انصار به تیپ ارتقا یافت. و حاج حسین همدانی میبایست کادر فرماندهی تیپ را تعیین میکرد. شاید انتخاب فرماندۀ مهمترین واحد تیپ از میان آنهمه نیروی میدان دیده، چندان دشوار نبود. اما حاج حسین تصمیمی سخت و غیر منتظره گرفت. حاج حسین، شجاعت و توانمندی علی چیتسازیان را در گشتهای شناسایی تپه کرمانشاهی و نبرد سومار و مندلی دیده بود و مسئولیت حساسترین رکن تیپ را به او سپرد. این، آغاز فصلی پر تلاطم در زندگی کوتاه فرماندهی محبوب و جمعی از صمیمیترین همرزمانش بود.
مأموریت سنگین بچههای علی
اولین مأموریت تیم اطلاعات عملیات تیپ انصار، شناسایی مناطق دشوار کله قندی مهران و سپس بیشگان سرپل ذهاب بود که بیش از پنج ماه طول کشید.
علی در این مدت بچههای مورد نظرش را در گشتهای شناسایی انتخاب میکرد و محک میزد. هرچند کم سن و سالی او هم گاهی اوقات، تردیدهایی ایجاد میکرد.
حالا دیگر موفقیت یا شکست نیروهای همدانی در میدانهای پیشرو تاحدود زیادی به عملکرد علی چیتسازیان و بچههای واحدش وابسته بود. بچههایی که در محک زدنهای جسورانه علی پذیرفته میشدند، میبایست سختگیریهای برادرانهاش را هم تحمل میکردند و آبدیده بار میآمدند.
با اینکه عملیات در مهران و بیشگان به تأخیر افتاده بود. اما علی در آن مدت موفق شده بود، واحدی کارآمد با بچههای مخلص و سرزنده تشکیل دهد. بچههایی که شهادت هانی تکلو، آنها را برای ادامۀ راه سخت همدل کرد.
اما جنگ هنوز ادامه داشت و بچهها پا در راهی نهاده بودند که پایانش دور و پرخطر بود. اوایل مردادماه سال 62، یگانهای تیپ انصار برای ادامۀ عملیات والفجر 2، به یکباره از سرپل ذهاب به حاج عمران فراخوانده شدند. اردوکشی به سرعت آغاز شد و گردانهای همدانی، در ارتفاعات کردستان عراق، مستقر شدند.
روز پنجم عملیات، عراقیها برای بازپس گیری و تسلط بر بلندیهای کلهقندی، کدو و کلهاسبی، پاتکهای سنگینی را آغاز کردند. اما با استقامت چند روزۀ نیروهای انصار، پاتکهای عراق پس زده شد و خط خودی در مواضع قطع شده، تثبیت شد.
علی در این عملیات برای دومین بار به شدت مجروح شد و میبایست مدت طولانی را در بیمارستان و منزل میگذراند. اما فرصت برای بستری شدن کوتاه بود. تیپ انصار به رویارویی تازهای با سپاه سوم بعث مأمور شده بود و بچههای واحد مأموریت سنگینی برعهده داشتند.
شناسایی در هرصورت باید انجام میشد و امکانی برای لغو آن نبود. یگانهای رزمی در جنوب، مشغول تدارک عملیات اصلی خیبر بودند. و تیپ 32 انصار، میبایست با عملیات ایذائی در چنگوله توجه دشمن را از عملیات اصلی منحرف میکرد. و امکان انتقال نیرو را از آنها میگرفت. فرصت کوتاه بود و شروط تعیین شده هم دشوار.
در روزهای اول با تلاش فشردۀ بچههای واحد، راهکارهایی برای رسیدن به پشت خط دشمن، ترسیم شد. و تیم های شناسایی حتی به آنسوی خط دوم هم نفوذ کردند. اما همه میدانستند که علی، امنیت هر راهکاری را باید با حضور خودش بسنجد.
شناسایی کامل خطوط پدافندی چنگوله و تعیین راهکارهای نهایی، نزدیک به بیست روز طول کشید. بچههای واحد کار را بینقص انجام داده بودند. فقط مانده بود رسمی که علی میبایست در جادۀ زرباطیه- العماره به جای میآورد.
دو شب بعد از سجدۀ شکر علی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 62، بچههای تیپ انصار الحسین و لشکر سیدالشهدا، مواضع نیروهای بعثی در چنگولۀ مهران در هم کوبیدند و عملیات والفجر پنج به عنوان یکی از موفقترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس به ثبت رسید. پیروزی بزرگی که علی چیتسازیان و بچههای واحدش، نقشآفرینان اصلی آن بودند. اما هر پیروزی برای فرمانده، مرتبهای بود برای توکل، توسل و افتادگی بیشتر.
بعد از پیروزی چنگوله، فرماندهان ارشد سپاه روی توانایی واحد اطلاعات عملیات تیپ انصار برای هر میدان سختی، حساب میکردند. علی و بچههای واحدش تقریبا تمام روزهای و شبهای سالهای 63 و 64 را به شناسایی مناطق سومار، میمک، جزایر مجنون، شاخ شمیران و هورالعظیم مشغول بودند.
حالا دیگر همه پذیرفته بودند که علی چیتسازیان، فرماندهای خلاق و متفاوت است که منش و نگرش او در جذب نیرو گاهی اوقات با دستورالعملهای جاری مطابق نیست.
پاسداران اُحد، لشکر انصار الحسین شدند
عملیات والفجر هشت، سرآغاز نبردهای سخت و سرنوشت ساز در جبهههای جنوبی بود. بیستم بهمن ماه سال 64، فتح سریع فاو، موجب تسلط کامل نیروهای ایرانی بردهانۀ اروند رود و قطع ارتباط عراق با خلیج فارس شد.
این شکستی سنگین بود که استراتژی سنگین صدام را کاملا برهم میزد. فاو باید به سرعت پس گرفته میشد. راهکار فرماندهان بعثی، دور زدن و محاصرۀ شهر فاو و نیروهای ایرانی از طریق جادۀ فاو-ام القصر بود.
فرمانده خودش را به معرکۀ فاو-ام القصر رساند. او برای حفظ جاده و رویارویی با ژنرالهای بعثی، کاملا مصمم بود. با تدبیر او، بچههای تخریب و مهندسی خاکریز دفاعی را تحکیم کردند و با ایجاد خندق، راه نزدیک شدن بیش از حد تانکهای عراقی را بستند.
اما در آن سو ارتشبد ماهرعبدالرشید و سرلشکر محمود طعمه عباس میبایست در حضور صدام لیاقت خود را به اثبات میرساندند. روز سیام بهمن با آتش سنگین ادوات سپاه هفتم بعث، آغاز شد.
علی و معدود نیروهایش در یکی از سختترین روزهای تاریخ جنگ، حتی قدمی از خاکریز فاو- ام القصر پا پس نکشیدند. فردای اونروز گارد ریاست جمهوری، برای پاتکهای سنگین با فوج پیاده آماده میشد. و فرمانده در این سو، تدبیر آنها را به سخره میگرفت.
پایداری کمنظیر فرمانده و بچههای انصار، مانع از محاصرۀ فاو و به خطر افتادن جان هزاران نفر از نیروهای خودی شد. امام همان روز ایشان را پاسداران احد خواند و تیپ انصارالحسین به واسطۀ این حماسه شکوهمند به لشکر ارتقا یافت. اما در سلوک فرمانده، منش جوانمردانه و دلرحمی حتی در رفتار با دشمن، فراموش نمیشد.
هنوز چند روزی از شیرینی استقامت فاو و ام القصر نمیگذشت که فرمانده، سخت دلشکسته شد. مصیب مجیدی، دوست و برادری که از مهران تا فاو دوش به دوش علی خالصانه و بیادعا جنگیده بود، در ادامۀ عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. مصیب معاون علی در واحد بود و کسی نمیدانست که رفتن پیشاپیش او در حکم گشودن راهکار رستگاری خودش و فرمانده خواهد بود.
سال 65 برای علی با جشن بیتکلف ازدواجش شروع شد. شاید برای بسیاری از خانوادهها شرایط مردی که بیشتر شبها را پای کمینهای دشمن میگذراند، برای وصلت و آغاز زندگی مشترک چندان قابل قبول نبود. اما خانوادۀ پناهی روا، خودشان اهل جبهه و جنگ بودند و منزلشان، پاتوق دوخت لباس برای رزمندگان اسلام بود.
فرمانده علی برگشت!
روزهای آغازین زندگی مشترک حتما شیرین بود، اما جنگ همچنان ادامه داشت و علی نمیتوانست بچهها را در عملیاتهای سنگین جنوب تنها بگذارد.
فرمانده برای هدایت بچهها در عملیات صاحب الزمان(عج) و نبرد معروف کارخانه نمک، خودش را به آن سوی اروند رسانده بود. پس از تثبیت خط کارخانه نمک و تکمیل پیروزیهای والفجر 8 ، لشکر انصار در عملیاتهای بعد غربی مجنون، کربلای 4، کربلای 5، نبرد کانال ماهی و کربلای 8 حضوری پررنگ و مؤثر داشت و علی در تمام آن معرکههای سخت و خونبار همچنان قوت قلب بچههای انصار بود. و در طول یکسال و نیم، چهار بار دیگر مجروح شد.
پسر بچه بازیگوش کوجه مشکی، حالا دیگر فرمانده 25 ساله نامداری بود که حضورش نتیجه میدانهای دشوار جنگ را تغییر میداد و به واسطه شجاعت، اخلاص، صمیمیت، جوانمردی و مردمداریاش روز به روز در جبهه و پشت جبهه محبوبتر میشد.
اما مرد محبوب روزهای سخت کم کم میبایست برای جدا شدن از بچههای واحد و پایان قصه پر حماسهاش آماده میشد. پایانی که قرار بود در کردستان عراق و در ماووت رقم بخورد.
فرمانده سالها بود در جای جای مرز، در هولناکترین صحنههای نبرد، قوت قلب بچههای انصار بود. اما حالا در ماووت دچار اضطراب و ترسی شده بود که حتی از نقل آن برای دوستانش هیچ ابایی نداشت. میترسید جنگ تمام شود و زنده بماند و نتواند با پدران و مادران شهدا مواجه شود. از او بپرسند که تو فرمانده بچههای ما بودی، چطور است که آنها شهید شدند؟ اما تو زندهای؟ میگفت دعا کنید بروم که دیگر توان ماندن ندارم.
صبح ششم تیرماه خبر ناگهانی شهادت برادر، داغ تمام یاران رفته را برای فرمانده تازه کرد. امیر از بچههای جهادگر بود و در اولین حضورش در جبهه در عملیات نصر 4، در جبهههای غرب به شهادت رسید. رفتن ناگهانی برادری که دوست بود و آرام و نجیب، علی را سخت بیتابتر کرد و نگرانیاش را از ماندنی شدن بیشتر. خجالت میکشید که برادرش با یکبار حضور در جبهه شهید شده است؛ اما او با این همه سابقه همچنان زنده است.
علی گریه کن..
اما بچههای واحد هوای فرمانده را داشتند و بنا نبود که او از جمع یاران رفته جا بماند. مصیب، پیشتر مسیر شهادت را رفته بود. و علی در خوابی عجیب راهکار را از او پرسید.
در آن رویا با التماس به او گفت: دلم برای تو و بقیه شهدای واحد خیلی تنگ شده. از کدام راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟
جواب مصیب دو کلمه بود: «راهکار اشک» راهکاری که تا صبح شهادتش روز و شبی نبود که اشک توی چشمانش نباشد. به هر بهانه ای گریه می کرد؛ روضه، نماز شب، نماز و حتی توجیه نیروها. با صدای بلند بی ریای بی ریا.
علی در طول هفتسال حضور در جبهه، گذشته از فرماندهی واحد اطلاعات و عملیات، مسئولیتهای مختلفی را عهده دار بود. از فرماندهی محور گرفته تا فرماندهی طرح و عملیات و حتی سرپرستی لشکر. اما او باور داشت که تقدیرش با گشتهای شناسایی گره خورده است. چهارم آذر 66 ، گشت شناسایی تپه سبز ماووت برای او حس و حالی متفاوت داشت. او اینبار بوی خوش کربلا را میشنید. بعد از شناسایی و در حین برگشت در همان نقطهای که بوی خوشی را استشمام کرده بود؛ پای او به یک تله مین برخورد میکند و به شهادت، آن آروزی همیشگیاش میرسد.
علی، آخر همان هفتهای که وعده داد بود به همدان آمد و در شهر غوغایی شد که الوند تا آن روز ندیده بود. علی اهل سخاوت بود و حاصل هفت سال مبارزه بیامان با دشمن درون و بیرون را در جملهای کوتاه با همه در میان گذاشت…
«چناچه اگر میخواهی از سیم خاردار رد بشی باید اول از سیم خاردار نفسات عبور کنی.»
انتهای پیام/