خاطرات شهید علی هاشمی
خاطرات شهید علی هاشمی
گلف (پایگاه منتظران شهادت)، مروری مختصر به خاطرات شهید علی هاشمی، فرمانده زیرک جبهه جنوب پرداخته است. حاج علی هاشمی که طراحی عملیات خیبر را به عهده داشت، در شهریورماه سال 1360 متولد شد.
او نقش موثر و ارزشمندی را در جنگ ایران و عراق ایفا نمود و پس از آن، هنگامی که مشغول پاکسازی و تخلیۀ جزیره مجنون بود، مورد تهاجم نیروهای ارتش عراق قرار گرفت. ماجرای غمانگیز این سردار پر افتخارهور، ناپدید شدنش بود.
تا 22 سال، هیچکس خبری از او نداشت… امید اینکه زنده باشد و برگردد، با ناامیدی هرگز پیدا نشدنش، در هم آمیخته گشته بود وطاقتهارا طاق کرده بود.
او که فرماندهی تیپ 37 نور، سپاه سوسنگرد، قرارگاه نصرت، سپاه ششم و … را به عهده داشت، سرانجام در سال 1389، پیکرش شناسایی و به آغوش خانواده بازگشت.
محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران، درخصوص انتخاب شهید علی هاشمی برای شناسایی منطقه عملیاتی، اینگونه روایت کرده است:
_ «وقتی بستان آزاد شد، درحالی که داشتیم عملیات فتحالمبین رو طراحی میکردیم، به ایشون (شهید علی هاشمی) ابلاغ کردیم که یک تیپی رو در منطقه کرخۀ نور بوجود بیاره و خودش رو آمادۀ عملیات بکنه و اونجا عملیات انجام بده.
از اینجا به بعد بود که ارتباط من با ایشون خیلی بیشتر شد.
وقتی زمین رو شناسایی کردیم، به یک منطقهای رسیدیم که آبگرفتگی بود. که بین ما و ارتش عراق قرار داشت. 90 کیلومتر در 30 کیلومتر منطقه آبگرفتگی و باتلاقی بود. این منطقه را ما برای نبرد انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم دشمن رو بکشونیم در این نیزارها و باتلاقها و با اونها درگیر بشیم تا دشمن نتونه از نیروی زرهیاش استفاده کنه.
اما مشکلی که داشتیم این بود که این منطقه ناشناخته بود و منطقۀ مرموزی بود. جز بومیهای بسیار قدیمی، هیچکسی از این نیزارها و باتلاقها اطلاع نداشت. با کوچکترین خطا، انسان در باتلاق فرو میرفت و از بین میرفت.
همینطور، نیزارهای بسیار بلند اونجا، هرنوع دید و تیر را کاملا از بین میبرد.
به نتیجه رسیدم باز تیمی رو بیاریم اینجا که اولا منطقه رو بشناسه، بومیهارو بشناسه، از طرفی بتونه کار اطلاعاتی بکنه، در ضمن از مانور تیپ و عملیات هم برخوردار باشه. اینها که در ذهنم شکل گرفت، ذهنم رفت به سمت علی هاشمی. ایشون کاندید شد که بیاد در منطقه و قرارگاهی برپا کنه (قرارگاه سری نصرت، به فرماندهی علی هاشمی).
آقای علی هاشمی رو صدا زدیم، بهش گفتیم :« هیچکسی نباید اطلاع پیدا کنه حتی اگر مسئولان مملکتی بیان جنوب، شما حق ندارید با اینها صحبت کنید. اینو من باید بدونم و حداکثر، باید خدمت امام بگیم. دیگه هیچکسی نباید خبردار بشه.
هرکدام از فرماندهان هم باهات صحبت کرد که علی مثل اینکه داری یک کارهایی میکنی؟! کاملا بزن زیرش.»
(علی هاشمی) گفت: «خب دو سه نفرهم میتونم بیارم؟»
گفتم: «حرفی نیست. کیا هستند؟»
گفت: «آقای علی ناصری، آقای سیامک بمان و..»
علی هاشمی، هم، تیمهای اطلاعاتی رو برای شناخت آبگرفتگی و هور و هم تیمهای اطلاعاتی که توی عمق خاک دشمن میرفتند را مدیریت میکرد. ایشون عملا فرماندۀ یک سپاهی شده بود، که بیش از 20-30 سپاه شهرستانی را اداره میکرد، لشکر 7 ولیعصر زیر نظرش بود، تیپ توپخانه داشت، 2تا تیپ پیاده و زرهی دیگر داشت، تیپ مهندسی زیر نظرش بود و .. .»
خاطرهای که از زبان آقای محسن رضایی نقل شد، به خوبی بیانگر تلاشها و قابلیتهای شهید علی هاشمی در دوران جنگ تحمیلی بود. اما مختصر خاطرهای نیز بخوانیم از آقای علی اصغر گرجی زاده، درخصوص لحظۀ مفقود شدن شهید هاشمی:
_ «من حاج علی رو صدا کردم، گفتم حاجی هلیکوپترا دارن میان. ایشون سریع از سنگر اومد بیرون، بقیه هم بودیم. ملاحظه کردیم که اولین شلیک رو، یکی از هلیکوپترا انجام داد. موشکهای کوچکی که از زیر هلیکوپتر (شلیک شد)، به زیر یکی از ماشینهای ما خورد.
تا یک مسافتی من و علی باهم بودیم و چند نفر دیگه. ولی هلیکوپترا مارو دیده بودند، خیلی روشن و واضح و میدونستند این قرارگاه چی هست؛ رها نکردند مارو.
هم با تیربار مارو تعقیب میکردند و بدرقه میکردند، هم با موشک. طوری که در چند مرحله، من و ایشون، در اثر شلیک موشکها و آتشی که یک دفعه پراکنده میشد و نِیها هم خشک بودند، چند مرتبه پرت شدیم. چون به یکباره، یک منطقهای دور و بر ما، همش شد ترکش و موج جدید و آتش، اونجا من دیگه داد زدم حاج علی، کجایی؟؟ داد زدم چندبار بلند شدم دیدم صدایی دیگه نمیاد. چپ، راست، یک خورده جلو، یک خورده عقب را نگاه کردیم. دیدیم خبری از ایشون نیست… .»
از همین لحظه بود که دیگر خبری از علی نبود.. خانواده دلتنگ، اما امیدوار به بازگشت او؛ دریغ از یک خبر!
مادر علی از روزی میگوید که فرزندش بازگشته بود:
«گفتند اگر اجازه بدید، اعلام کنیم علی آقا شهید شدند. ابروهامو توهم کشیدم و گفتم نه! قبول نمیکنم؛ توی تمام این سالها گفتید ممکنه اسیر شده باشه. رویاهاموو با امید برگشتنش ساختم، که پسرم میاد. حتما میاد.
اونا بغض کردند و چشمهاشون تر شد. من از جا بلند شدم. وضو گرفتم. آخه چطور میتونسم قبول کنم؟ بیست و دوسال امیدم به این بود که تو دنیایی نفس میکشم که علیام، داره نفس میکشه.
به خانۀ قدیمیمان سر میزدم و انتظار میکشیدم، اخه علی آدرس جدیدمونو نداشت. بی قرارهم که میشدم، میرفتم گلزار شهدا، برای اونها فاتحه میخوندم.
گاهی آلبوم عکسهاشو ورق میزدم، پسر لاغر اندامی که تو روزهای انقلاب، اعلامیه دستش بود و روزهای جنگ اسلحه دستش گرفته بود.
خودش که حرفی نمیزد ولی از دوستاش شنیدم فرمانده است. بهش میگفتن فاتح خیبر و هور.
دو رکعت نماز خوندم، سرم رو که بالا آوردم، علی مقابلم بود با همون لباس. گفت: «منتظر نباش.»
گفتم: «منتظر نباشم؟ من بدون انتظار اومدنت میمیرم پسرم ..علی!»
لبخند زد و گفت: «من اومدم»
چشمام رو که باز کردم، علی رفته بود. هنوز روی سجادهام بودم. دوباره برگشتم به جفتشون گفتم: « قبول میکنم.»
درست میگفت، یوسفم، اومده بود.
یوسفم را به آغوش کشیدم. با تمام مهر مادریام، به اندازه تمام اون سالهایی که منتظرش بودم… هم وزنِ روز تولدش بود. خوش اومدی پسرم.
به یکی از همسنگریهایش گفته بود، دوست داره وقتی برمیگرده، شعر گل پرپر رو براش بخونن و من براش خوندم.
آخرین لالایی مادرانهام بود. ” این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کرب و بلا آمده”
موقع رفتنت، همه باهات خداحافظی کردند. ولی من، نه!
تو تازه برای من آمده بودی. همسنگریهایت هم بیتاب بودند. یکیشون که میگفت پاهایش را پیش تو جا گذاشته.
ولی من آروم بودم..چون پسرم برگشته بود، یوسفام خوش آمدی!»
علی مظلوم جبهه و غریبِ شهر بود. تا سال 1382، که همچنان صدام بر عراق حکومت میکرد، در هیچ مراسمی، سخنی از علی به میان نمیآمد؛ تا اگر در زندانهای رژیم بعث اسیر است، به جایگاهش پی نبرند و اورا شهید نکنند.
برگرفته از سخنان مادر شهید علی هاشمی، آقای محسن رضایی و دیگر همرزمان شهید
انتهای پیام/