قسمت دوم؛ مردی که نامش را پیر بابا گذاشتم

امام خمینی در وصف پدران و مادران شهدای دفاع مقدس همچون پدر شهید قاضی میرسعید فرمودند:
“سلام و درود بر شما پدران و مادران، همسران، فرزندان و بازماندگان شهدا که از بهترین عزیزان خود در راه بهترین هدف که اسلام عزیز است، بزرگوارانه گذشتهاید و در امر دفاع از دین خدا، آنچنان صبر و مقاومت نشان دادهاید که رشادت و استقامت یاران سید شهیدان حضرت امام حسین ـ علیه السلام ـ را در خاطرۀ جهانیان تجدید کردید…”
دانشجوی شهید عبدالحمید قاضی میرسعید با وجودی که تنها 20 سال از بهار عمرش گذشته بود، در روزهایی که دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی در تعطیلات به سر میبرد، با حضور در جبهه غرب و نشان دادن توانایی و مدیریت بالا، پس از رفتن حاج همت به جبههی جنوب، فرماندهی سپاه پاوه را بر عهده گرفت.
گلف در روزهایی که در سوگ از دست دادن پدر این شهید نشسته است، به بازخوانی قسمت دوم مصاحبه این مرد خدا، مبارزی قدیمی از یاران آیت الله طالقانی با خبرنگار فاش نیوز در روزهای سرد و سخت کرونا در سال 1400 میپردازد؛
-لطفا برایمان از فعالیتهای فرهنگی شهید عبدالحمید قاضی میرسعید بگید؟
پدر شهید قاضی میرسعید: در کار فرهنگی خیلی دیدشان وسیع بود، یعنی مسئله را از نظر انسانی و روح ایمانی پیگیری میکردند و دور بودند از اندکبینیها و اختلافات و این چیزها. به طوری که یکی از افرادی که آنجا مدتی در خدمت سپاه بود، کار اشتباهی میکند؛ کدام انسانی هست که اشتباه نکند و ایشان را خلع میکنند. خیلی هم برایشان دشوار بود چون در یک شهر دیگر بودند. فردا صبح ایشان بلند میشود و به آنجا میرود، خب حمید برای آن ها خیلی عزیز بود. آقای حمیدی الان آنجا هستند که در تهران ارتباط دارند، میگفت که فقط در یک روستا حدود 14-15 نفر بچههایشان اسمشان حمید و محمدابراهیم (نام شهید همت) است. این نشانه عمق رابطهای است که اینها از خود به جا گذاشتند، ارتباطش ارتباط انسانی بوده است. به دور از همه اندک بینیها و کوتاه بینیها و با همان وسعت اسلامی که داشتند، به طوری که یکی از مسائل و گرفتاریهایی که آنجا دارند در خانوادههای کهنه سال این است که زن و مردی که سال هاست با هم زندگی کردند، آقا با یک کلمه میگوید که دیگر تو برای من مثل پدر و مادرم هستی و فلان هستی و …. در قرآن زهّار میگویند: ولی نمیدانم آنجا به چه اسمی است. هنوزم در آنجا رسم است.
در واقع یک طرفه است و زن معلق می ماند و کاری که ایشان کرد، این بود که به آن جا رفت و همه آنها را جمع کرد و با آن ها صحبت کرد. گفت: ببینید این سنت شما چه بلایی است که برای مادران نسل تو به وجود می آورد. بعد این ها آمدند دور هم نشستند و تبصره ای به این زدند که یک مقداری جلوی این برنامه را بگیرند. کار مشکلی بود.
-یعنی همسرانشان را طلاق عاطفی میدادند؟
پدر شهید قاضی میرسعید: بله. ایشان این موضوع را حل کرد به طوری که فکر میکنم حتی حوزه هم جرأت نمیکرد کاری کند. یا مورد دیگری که بود؛ خانمی بود که شوهرش از گروهکها بود و آن طرف میجنگید. دختر بچهای داشت، این بچه بیمار میشود و مادر او را به دکتر میبرد. دکتر او را میشناسد و ایشان را نمیپذیرد. من اینها را از قول خواهر شهید همت میگویم، خبر به ایشان میرسد و با شهید همت صحبت میکنند و ماشین میگیرند و خانم و بچه را به دکتر میبرند. دکتر بچه را میبیند، داروهایش را میگیرند و خانم را میبرند و میگذارند در خانهاش. این باعث میشود که وقتی شوهر زن میفهمد، با عدهای بیش از 40-50 نفر برمیگردد و توبه میکنند.
-این سکه من را هدایت کرد!
پدر شهید دکتر قاضی میرسعید: شب عید بوده، از طرف سپاه یک مقدار سکه 1 ریالی میبرند خدمت امام، امام دست میکشند و تبرّک میکنند. بعد این سکه ها را میآورند تقسیم میکنند بین رزمندگان. ایشان میرود بازداشتگاه، به تمام افرادی که در بازداشتگاه مأمور بودند، یک سکه میدهد. یک نفر هم از آن طرف بازداشتی بوده، اسیر بوده است. نگاهی به ایشان میکند و یک سکه هم به او میدهد. این فرد سکه را میگیرد و نگاه میکند. یک مقداری مردد بوده که سکه را بگیرد یا پس بدهد، خلاصه به دلش برات میشود که سکه را بگذارد در جیبش.
این داستان را آقای قربانی تعریف میکند؛ احتمال دارد امروز اینجا پیدایش شود چون میخواست برای برنامهی آیت الله طالقانی به طالقان بیاید. آقای قربانی اهل شمال هستند و در دفتر ایشان خیلی نزدیک با ایشان کار میکرد. تعریف میکنند که نشسته بودیم، دیدیم ولولهای در شهر افتاد. جمعیت زیادی همراه با یک نفر آمده بودند و آن فرد گفته بود اِلله و بالله من میخواهم حمید را ببینم. جمعیت هم دنبال ایشان راه افتاده بود و آمده بودند. حمید با کسانی که همراهش بودند، بیرون میرود که ببیند جریان چیست؟ تا حمید را میبیند، می افتد روی پای حمید، حمید می گوید: برادر چه شده است؟ این چه کاری است که می کنید؟ فرد سکه 1ریالی را در میآورد و میگوید: این همانی است که تو به من دادی. من رفتم و این سکه من را هدایت کرد و من برگشتم. خلاصه این فرد میآید جزو رزمندگان ما و شهید هم میشود.
-صعود به بالاترین قله و فتح آن با کمترین نیرو
پدر شهید قاضی میرسعید: مصداق آیهی قرآن مجید است. {اِتَع بِالَّتی هیَ اَحسَنُ وَ اَذَالَّذی بَینَ بَینَهُم عَداوَةُ کَانَّهُم وَلیُ حَمید} چه کسی یاور تو شود. این اثر خوبی و اثر محبت است. از این مسائل ایشان زیاد داشت؛ در مسائل جنگی تنها نامهای که من این جا بودم و ایشان برای من نوشته بود، شب عید 1360 یا 1361 بود. شبی بسیار بارانی و سرد بود. جایی که ایشان آنجا بودند، آنجا فقط کمان کارهای آمریکایی میرفتند، هیچ ماشینی نمی توانست آن سربالایی را برود و فقط کمان کارها میرفتند. ایشان نیرو را برمیدارد و به بلندترین قلهای که آنجا بود (اسمش یادم نمی آید) میرود. این قله بزرگترین و بلندترین قله بود که در دست بعثیها بود و تجهیزات و توپخانهی سنگین داشتند و در پایین قله تمام گروهکها بودند و سنگربندی کرده بودند و کسی حاضر نمیشد به آن جا برود.
این داستان را خود آقای قربانی باید باشد و تعریف کند، ایشان نیرو را برمیدارد و در شب عید، قصد رفتن به این قله را میکند. از آن طرف هم گروهکهایی که مقرشان شهر لودش بود، میگویند امشب چه کسی از اینجا میآید بالا. شب عید است، میروند و مشغول خوشگذرانی میشوند. تمام سنگرها را ترک میکنند و میروند در شهر لودش. ایشان میآید و آن قله را با آن ارتفاعات زیاد میرود بالا و با کمترین تلفات این قله را تصرف میکند. یعنی ببینید چقدر صرفهجویی میکند از جهت هزینههایی که ممکن است پیش بیاید. خب شما خودتان بهتر میدانید که هر زخمی چقدر هزینه دارد برای مملکت و دولت؛ چه مشکلاتی ایجاد میکند و چقدر دست و پاگیر میشود. این درست چیزی است که مولی امیرالمؤمنین در مورد قبیله ی بِلِلمُستَلَق اعمال کرد که جناب ابوبکر رفت، آن سردار معروف “خالدبن ولید” با یک نفر دیگر رفتند، هر سه برگشتند. درست مثل موضوع یمن؛ رسول الله این بار به فرماندهی مولی امیرالمؤمنین دستور داد که بدان، شب بر خلاف آن مسیر نیرو میبرند، بدان که آنجا میخواهد ارتباطی شکل بگیرد. در سوره ی والعادیات آمده است که صبحگاهی این ها را در میان میگیرند و بدون کمترین تلفات قبیله ی بِلِلمُستَلَق که یهودی هم بودند را محاصره میکنند. این نحوه ی برخورد ایشان با افراد بود.
-شما خودتان هم در مناطق جنگی حضور داشتید؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: می رفتم. من خودم پشت جبهه میرفتم، در یکی دو مرحلهی بسیج شرکت کردم ولی خب 50-60 سالم بود و دیگر توان این که بخواهم کاری کنم را نداشتم. مدتی در قرارگاه نجف بودم، مدتی هم در چنانه بودم. میرفتم پشت جبهه و ایستگاه های صلواتی را اداره میکردیم و یا کارهای اداری را انجام میدادیم.
-در زمانی که حمید بود هم میرفتید؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: بله میرفتم، بعضی شب ها رفتم. من از سال 1326 در کردستان بودهام، من در جنگ بارزانیها بودم، در جنگ دموکراتهای کردستان بودم. در جریان برنامهی قاسم محمد و سیف قاضی و صدر قاضی هم درمهاباد بودم و یک مختصری هم مؤثر بودم که اگر بتوانیم نگذاریم، به این صورت ختم شود که خب نتوانستیم و زورمان نرسید.
-نظر ایشان در مورد مداوای مجروحی چه بود؟
پدر شهید قاضی میرسعید: یکی دیگر از کارهای ایشان این بود که در جنگهایی که آن جا اتفاق میافتاد، زخمیها را با قاطر میآوردند تا برسانند به جایی که با ماشین ببرند. این خیلی خسارت برای مملکت و مدیران جنگ ایجاد میکرد. ایشان نظرش این بود که در خود محل خاکریز باید درمانگاهی باشد که اگر کسی مجروح میشود، همان جا بدون این که خون از او برود، سلامتی اش به خطر بیفتد و نیرو و انرژیاش تحلیل برود، تحت درمان قرار بگیرد. آخرین بار هم خودشان در خود فاو یکی از سنگرهای بعثی ها که به طرف ایران حفاظ داشت را از پشت سر تصرف کرده بودند که این همان ابتدای فتح فاو بود. در همان جا ایشان به اتفاق شهید “دکتر سیدعلی کرباسی” به شهادت رسیدند. در آن جا 5 نفر در آنواحد شهید شدند. ایشان بود، دکتر کرباسی بود، مجروحی که آورده بودند برای درمان و کسانی که امدادگر بودند، شهید تاج الدینی و شهید پیکری که این افراد در آن زمان در ایجاد درمانگاه بالاترین نقش و بالاترین نمره را داشتند.
-از روز شهادتشان با خبر هستید؟ اینکه مشغول به انجام چه کاری بودند؟
– پدر شهید قاضی میرسعید: بله. از قول آقای”دکتر جعفری نصب” عرض میکنم که الان هم متخصص چشم هستند و متخصص بزرگی هستند، اهل یزد هستند و از همکاران و هم دورهایهای حمید بودند و همراه ایشان بودند. در آن سنگر و درمانگاه هم ایشان حضور داشتند و تعریف میکردند که بعد از زیارت عاشورا که هر روز میخواندیم، حمید وضو گرفته بود برای نماز ظهر. در سنگر با آن تخت درمان و اینها جا برای یک نفر بود که نماز بخواند. ایشان آماده شده بود تا نمازش را اول وقت بخواند که مجروح را میآورند. وقتی مجروح را میآورند، ایشان به دکتر جعفری نصب میگوید تو بیا این جا بایست نمازت را بخوان، من می خواهم بروم. دکتر جعفری نصب می گوید: من که آماده ام، شما وضو گرفتی، شما بخوان. میگوید: نه شما بیا اینجا، جای من نمازت را بخوان، من میروم. ایشان که میروند، از پشت سر راکت به ایشان میخورد. شهید”پیکری” و شهید “تاج الدین” که دو تن از امدادگران بودند و شهید “سیدعلی کرباسی” که در مقابل ایشان بودند، همه شهید میشوند. این 5 نفر در آنجا به شهادت میرسند.
-حاج آقا ببخشید که مزاحمتون شدیم
امروز روز عید من است. دیدار با شما برای من عید است. شما سرمایههای این مملکت هستید. اگر وجود شما نبود، آنهایی که میخواستند کاری انجام دهند تا الان انجام داده بودند. حضور شماها باعث شده که نتوانند کاری کنند.
-آنها هیچ صدایی ندارند.
حاج آقا: بله. { فِی الباطِلَه الجولَه و فِی الحَقِ دوله } آن ها جولانشان را میدهند.
ادامه دارد
انتهای پیام/