گفت و گو با حسین فلاح، جانباز 70 درصد دفاع مقدس
گفت و گو با حسین فلاح، جانبازی 70 درصد که حکایاتی شنیدنی از گنجینۀ قلبش دربارۀ جبهههای عاشقی برایمان بیان میکند. حکایات و خاطراتی از نامداران دلیر دوران جنگ تحمیلی!
« در بحبوحۀ عملیات کربلای 5 بود که گردان علیاکبر 19 فجر را شکستند. من در سنگر دیدهبانی، فردی را دیدم که سمت دشمن را رصد میکند. به خودم گفتم: این کیست که در این وضعیت با دوربین نگاه میکند!
بعدها گفتند حاج قاسم مسئول و فرمانده لشکر 19فجر است.
تعجب کردیم نباید فرمانده گردان به خط مقدم بیاید اما او جلوتر از رزمندهها در خط مقدم بود!»
متن بالا خاطرهای بود که آقای حسین فلاح از حاج قاسم سلیمانی، سردار دلیر و نامآور کشورمان نقل کرده. سرداری که پس از چند سال از شهادتش دشمنان همواره از نامش بیم دارند!
گلف(پایگاه منتظران شهادت) برای تداعی روزگار جنگ گفت و گو با حسین فلاح را به نقل از جنگ ایثار بازنشر نموده است.
آقای فلاح، اولین فرزند خانواده بوده که در سال 1346 در کرج پا به عرصۀ هستی گذاشته است، پدرش اصالتا کُرد اسلامآباد و مادرش اهل یزد بوده.
او هنگامیکه در پایۀ سوم راهنمایی تحصیل میکرده، به خاطر مهارتش در کار بنایی برای بازسازی و پشتیبانی روانۀ مناطق جنگی شد. مهارتی که بهانهای بود برای رفتن و ماندنش در جبهههای حق.
آنچنان فضای معنوی جبهه با روحیاتش عجین گشته بود که پس از بازگشتش از آنجا نمیتوانست دوری از آن حال و هوا را تاب بیاورد و به محض پیشنهاد رفیقش «علی عابدینی» به همراه یکدیگر، راهی جبهه شدند. راهی که آغازی برای عاشقی و شیدایی بود.
جناب آقای حسین فلاح، چه چیزی باعث شد شما در اوج نوجوانی به سمت جبههها روانه شوید؟
عرق ملی به سرزمینم و دستور مرجعام بود که من را در شانزده سالگی به سمت جبهه برد. در بنایی سررشته داشتم و با یک تیم بنایی عازم شوش دانیال شدم. سه ماه در آنجا مشغول بازسازی بودیم و بعد به کرج بازگشتم. دوست داشتم مثل همه رزمندهها به خط مقدم بروم.
روزهایم در این فکر و خیال سپری میشد که “علی عابدینی” یکی از دوستانم به من گفت:« میآیی برویم جبهه؟» این سوال او تلنگری بود که من را از رویا به واقعیت بکشاند. گفتم:« برویم!» آموزش دیدیم و برای عملیات بیتالمقدس راهی جبهه جنوب و خرمشهر شدیم. قلبمان برای آزادسازی خرمشهر میتپید.
آن روزها خرمشهر چشم و چراغ ایران بود که باید بار دیگر به این خاک وصل میشد. در عملیات بیتالمقدس چه جوانهایی پَر کشیدند، آنقدر شهید دادیم که خرمشهر نامش شد “خونین شهر”، اما آزاد شد.
از حال و هوای جبهه و نحوه برخوردتان با دیگر همرزمان برایمان بگویید.
تابستان 61 بود. من هم جزو گردان تخریبچیها بودم. شهید حاج محمود نوریان مسئول دسته ما بود. نماز شبهایش خیلی در خاطرم مانده است. او عارفی بود که مانند شمعی فروزان به ما روشنایی میداد. در این گردان من با آقای نباتی همرزم بودم. ما را برای شناسایی منطقه عملیاتی به جنوب کشور فرستادند. در این مسیر من و نباتی رفیق شدیم؛ نه مثل رفاقتهای کنونی! هرچه داشتیم برای هم بود حتی جانمان را برای هم میدادیم.
یادم میآید در این شناسایی ما عراقیها را دور زدیم و از پشت سنگرهایشان درآمدیم. دیدهبان عراقی با ژستی خاص در سنگر دیدهبانی، بچههای ما را با دوربین مادون قرمز رصد میکرد. نباتی گفت:« من باید بروم و حالش را بگیرم.» من مخالفت کردم و گفتم که نه، با این کار ممکن است عملیات شناسایی به مشکل برخورد. خلاصه نباتی نپذیرفت و با خواندن آیه وجعلنا… رفت و پشت سر عراقی قرار گرفت. همین که عراقی برگشت، دستش را به شانه او زد و پِخ کرد.
عراقی به محض دیدن نباتی، چنان ترسید که سکته کرد و مُرد. نباتی در عملیاتهای بعدی شهید شد. او بسیار شجاع بود و من خود شاهد شجاعت این شهید بودم.
اولین باری که مجروح گشتید چه زمانی بود؟ بعد از آن چه کار کردید؟
سال 1363 بود. سوم فروردین در حین عملیات خیبر، ترکش به سر من اصابت کرد. من را به بیمارستان ایران مهر در تهران منتقل کردند. «دکتر فرزین برزوییه» چهار مرتبه طی سه ماه، جراحیام کرد. در سر من دستگاه شنت قرار داد. آن ترکش موجب شد که در سمت چپ بدنم، کمی دچار مشکل شوم. 8-7 ماهی در خانه استراحت کردم. اما من یک پسر هفده ساله بودم با شور و غیرتِ دفاع از وطن، غرورم از ندانستنها و نتوانستنها جریحهدار میشد.
از اینکه نتوانسته بودم تانک عراقی را عقب بیاورم، ناراحت بودم.
چند ماه بعد با اعزام انفرادی، دوباره به جبهه بازگشتم و به عنوان تخریبچی قرارگاه ثارالله، از لانه جاسوسی به چنگوله رفتم. “حاج حسین کربلایی” مسئول تخریب این قرارگاه بود. مدتی برای ما آموزشهای ویژه و شبانه گذاشته بودند. عملیات تخریب و نصب فتیله و چاشنی را قرار بود من انجام دهم. گردان تخریب به سمت سایت 4 و 5 در فکه میرفت. تا نزدیکی دژی در امالرصاص رفتیم و آنجا را منهدم کردیم و دو شهید دادیم. این عملیات، مقدمهای برای عملیات بدر بود.
در بین صحبتهایتان به عملیات بدر اشاره کردید؟ این عملیات در چه تاریخی انجام شد و شرایط چگونه بود؟
عید سال 64 بود که عملیاتی با منافقین داشتیم. در کانالهای زیرزمینی رفت و آمد میکردیم. این کانالها عرض کمی داشتند و از جنس بتن بودند. از کانال باید عبور میکردیم و به آب میرسیدیم. آب را باز میکردیم و با باتلاقی کردن زمین رفت و آمد را برای دشمن سخت میکردیم و به این شکل پل العماره – بصره را میگرفتیم. دژ دوم را هم با کلک (قایق خیلی کوچک) تا نزدیکی آن رفتیم. با شنا کردن به آن نزدیک شدیم و روی پل قرار گرفتیم و آن را منهدم کردیم.
آنجا بود که شهید رمضانی به شهادت رسید و تیر به زانوی یکی از همرزمان ما خورد. ما مجبور شدیم به عقب برگردیم. خلاصه برای ادای دِین رفته بودیم اما فتیلهها عمل نکرد و منفجر نشد. همان موقع بود که به ما گفتند: حاج محسن رضایی فرمانده سپاه، از امام اجازه دیدار برای بچههای تخریب قرارگاه ثارالله گرفته است. از عملیات بدر 15، 16 نفر مانده بود.
بچهها ناراحت بودند. میگفتند به امام چه بگوییم که ما ماندیم و همرزمهایمان رفتهاند. الان هم من خودم را وامانده از همرزمانم میدانم. در این دنیا ماندهایم یک روز در گیرودار پیدا کردن دارو هستیم، یک روز قیمتها اینقدر بالاست که توان خرید نداریم. بگذریم …
آیا غیر از عملیاتهایی که نام بردید، در عملیات دیگری شرکت نمودید؟
این جانباز 70 درصد عملیات عاشورای 3 نیز چنین تعریف میکند: «با من تسویه کرده بودند و من به خانهمان در کرج برگشته بودم. به خودم میگفتم من که میتوانم راه بروم نباید اینجا باشم. از عملیات بدر تا کربلای 5، شش ماه طول کشید. خلاصه این بار هم جبهه من را به سوی خود فراخواند. به راه آهن تهران رفتم و سوار قطار شدم.
عملیات عاشورای 3 بود. در این عملیات تعدادی از رزمندهها و فرماندهان شهید شدند و من بعد از عملیات به کرج برگشتم.» از آن پس، 30 مهر 1364 دوباره برای عملیات والفجر 8 سوار قطار شدیم و جلوی پادگان دوکوهه، از قطار پیاده شدیم. ما را به حسینیه قمربنیهاشم (ع) بردند که آن موقع به نام تیپ سیدالشهدا معروف بود. «حاجعلی فضلی» خیر مقدم گفت و تاکید کرد که باید این نیروها به صورت ویژه برای عملیات آماده شوند.
ما تحت آموزش قرار گرفتیم و به دو گردان علیاکبر(ع) و علیاصغر(ع) تقسیم شدیم. در هر گردان حدود 150 تا 200 نفر بودیم. ناگزیر برای رفتن به موقعیت جدید، سوار کامیون شدیم.
چه چیزی باعث میشد پس از جراحات متعدد باز به سوی جبهه کشیده شوید؟
ما برای اینکه امام تنها نباشد و بداند که سرباز دارد و همچنین ادای تکلیف و وظیفه به جبهه رفته بودیم در موقعیت جدید، هنگام صبحگاه به ما گفتند که این عملیات آبی و خاکی است و باید غواصی کنید. ما را برای غواصی به رودخانه دز بردند، اول بدون لباس وارد آب شدیم. پای چپ من کمی لمس شده بود و یاری نمیکرد.
فرمانده آقا جواد رهبر دهقان بود. به من گفت: تو بمان. گردان، امالرصاص را گرفت و بچههای کارخانه قند در گردان حضرت زینب (س) نیز حماسه آفریدند. تعداد زیادی هم شهید دادند. از گردان 50 نفر مانده بود. عملیات هنوز ادامه داشت که شب به خط زدیم و وارد امالصاص شدیم. دمدمای صبح بود که دیدیم شهید امیر توکلیان در حال تیراندازی است. آن منطقه سوقالجیشی، روی بصره عراق مسلط بود.
در این جاده سه متر گِل بود که یک ماشین حرکت میکرد. امیر توکلیان با دو رزمنده که بعدها در مرحله سوم و چهارم کربلای 5 شهید شدند، در حال پیشروی بودند. وارد مقر امالرصاص شدیم و با صحنههای عجیبی که شبیه سنگر جبهه و جنگ نبود، روبهرو شدیم
قرار بود گردان عملیات کربلای 4 در جزیره امالرصاص برپا شود اما این عملیات به دلیل رعایت نکردن موارد امنیتی لو رفت و شهیدان زیادی دادیم. در حالی که عراق با تسهیلات کشورهایی مثل شوروی و بلاد غرب به ما حمله میکرد و برخی منافقین داخلی هم به رزمندهها در جبهه ضربه میزدند. در این عملیات، ترکش به بازوی چپ و پای راستم اصابت کرد. یکی از ترکشها سمی بود و من را دچار مشکل کرد.
جانباز حسین فلاح در خاطرهای از حاج قاسم بیان میکند: «در بحبوحه عملیات کربلای 5 بود که گردان علیاکبر 19 فجر را شکستند. من در سنگر دیدهبانی، فردی را دیدم که سمت دشمن را رصد میکند. به خودم گفتم: “این کیست که در این وضعیت با دوربین نگاه میکند!” بعدها گفتند: «حاج قاسم مسئول و فرمانده لشکر نوزده فجر است.» تعجب کردیم نباید فرمانده گردان به خط مقدم بیاید. اما او جلوتر از رزمندهها در خط مقدم بود.
دست راستم را در منطقه جا گذاشتهام!
این جانباز هفتاد درصد درخصوص عملیات کربلای 5 که در این عملیات از ناحیه دست دوباره به درجه جانبازی رسید، بیان میکند: «ما مطمئن بودیم که عراق جنبه عملیات را ندارد. برای همین به عقب بازگشتیم و گردان را بازسازی کردیم. مرحله اول عملیات در جنگلهای کوثر بود. مرحله دوم تا کنار کانال ماهی پیش رفتیم.
بچههای لشکر امام رضا(ع) موقعیتی را که گفته بودند باید میگرفتند از 60-50 نفر گردان، 30-20 نفر مانده بودند. بعد از مرحله دوم تا کانال ماهی به عقب برگشتیم و بازسازی شدیم. بین مرحله دوم و سوم پانزده روز طول کشید. عراق همه نیروهایش را در بصره و اطراف آن برای گرفتن «شراهه» جمع کرده بود. دم دمای صبح بود، آتشی که عراق میریخت همه توپخانه را آلوده کرده بود.
عراق به کل منطقه مسلط بود. ناگهان توپ مستقیم دشمن به دست راست من خورد. موج انفجارش من را روی هوا بلند کرد و به شدت مجروح شدم. 90 فشنگ در شکمم منفجر شده بود.
من را به بیمارستان دکتر حشمت رشت بردند. آنجا بود که متوجه شدم دست راستم را در منطقه جا گذاشتهام. من رفته بودم یار باوفای امام حسین (ع) شوم؛ مثل ابوالفضل (ع) اما هنوز هیچ نشدهام. میخواستم مثل علی اکبر (ع) شوم اما هنوز زندهام.
بعد از جانبازی باز هم به جبهه رفتم. کمکم تصمیم گرفتم علیرغم اینکه پزشکان توصیه کرده بودند، به ادامه تحصیل بپردازم. من از نادانی بیزار بودم، بنابراین دیپلمم را گرفتم و در سال 71 در رشته علوم اجتماعی وارد دانشگاه تهران شدم. فوق لیسانس را در رشته توسعه کشاورزی ادامه دادم و درحال حاضر، دکتری را هم در همان رشته در دانشگاه علوم تحقیقات در حال خواندن هستم.
آقای فلاح شما بهعنوان جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس و یکی از یادگاران عزیز آن دوران در پایان چه توصیهای برای نسل جوان دارید؟
الحمدالله امروز نسل جوان با دیدی باز به مسائل نگاه میکنند. نمونه این ادعا، تشییع پیکر شهید سلیمانی است که جمعیت بسیاری از نسل جوان حضور داشتند. گاهی دانشجویان من سوال میکنند با چه انگیزهای به جبهه رفتم و من پاسخ می دهم: ادای تکلیف بود.
این جانباز از مسئولان میخواهد که نگذارند پرچم لااله الا الله بعد از 1500 سال روی زمین بیفتد.
مسئولان مشکلات معیشتی مردم را با جدیت برطرف کنند. مردم ایران بهترین مردمانند زیرا که پیامبراکرم (ص) با اشاره به سلمان فارسی فرمودند: «امید من مردمی از تبار این مَردند.»