گفت و گو با علیرضا کریمی، جانباز دوران دفاع مقدس

گفت و گو با علیرضا کریمی!
مبارزی که نامش برای اهالی جبهههای جهاد و مقاومت آشناست. کلمه “جانباز 70 درصد ” ضمیمه نامش شده چرا که او پنج بار مجروح گشته و اینک خاطرات ارزشمندی را حال و هوای جبههها و رزمندگان برایمان تداعی میکند.
همراه گلف باشید:
آقای علیرضا کریمی محبت بفرمایید خودتان را معرفی کنید و برایمان از نحوه مجروحیت و جانبازیتان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. علیرضا کریمی هستم، جانباز 70 درصد. بعد از این که سال 60 برادرم محمدعلی به درجه رفیع شهادت نائل گشتند، راهی جبهههای حق علیه باطل شدم و در طول جنگ و حتی دو ماه بعد از جنگ هم در منطقه بودم. چشمهایم را در دو مرحله از دست دادم. یک مرحله 22 / 5 / 62 مجروح شد. چشم دیگرم را هم بعد از جنگ به خاطر آسیب دیدگی که قبلاً دیده بود از دست دادم. در کل، پنج مرحله مجروحیت جنگی داشتم که شامل چشمها، سر، دست و پا، ریه راست، کلیه و تحال چپم است.
آیا خاطرهای از حضورتان در جبهه دارید؟
خاطرات زیادی هست. اما اجازه دهید با توجه به تجدید دیدارم با حضرت آیت الله مصباح، آن هم بعد 29 سال، خاطره ملاقاتم با ایشان را بیان کنم. دی ماه سال 65 بود که عملیات کربلای 5 شروع شد. این عملیات 46 روز طول کشید. من به اتفاق شهید حمید شاه آبادی نیروی ویژه و آزاد بودیم که مستقیماً زیر نظر قرارگاه کربلا فعالیت میکردیم. البته قرارگاهها عوض میشد. قرارگاه خاتم الانبیاء میشد، رمضان میشد، بستگی داشت به این که کدام منطقه باشیم، براساس آن، زیر نظر آن قرارگاه قرار میگرفتیم. نیروی آزاد بودیم که کارهای برون مرزی انجام میدادیم. در این عملیات کار ما این بود که وارد گردانها و تیپها میشدیم… ما یک تعداد بودیم که میرفتیم داخل آن گردانها، تیپها خط را کنترل و یا تقویت میکردیم و کلاً هر کاری که از دست ما بر میآمد برای آنها انجام میدادیم. چون در طول این 46 روز ما باید مرتب وارد عملیات میشدیم؛ لذا گاهی از فرط خستگی میآمدیم جایی استراحت می کردیم و به نوبت میرفتیم داخل نیروهای عمل کننده. مقر من ساختمان تبلیغات اسلامی شهر فاو بود. شخصی بود به نام آقا بهادر که فامیلیش یادم نیست. با هم دوست بودیم. طلبهای بود از ماکو. یک مقطع که من و حمید از عملیات برای استراحت آمده بودیم، رفتم پیش آقا بهادر، او گفت آیت ا… مصباح یزدی به اتفاق آقازادههاشون اومدند تو مسجد امام حسن مجتبی(ع) مستقر شدند. شهر فاو دو مسجد داشت؛ مسجد جامع برای اهل تسنن و مسجد امام حسن مجتبی(ع) برای شیعیان بود که خطرناکترین جا بود. مسجد جامع فاو تقریباً در مرکز شهر قرار داشت ولی مسجد امام حسن مجتبی(ع) کنار رودخانه بود.
از این رودخانه غواصهای زن و مرد عراقی میآمدند که بارها ما با آنها درگیر شده بودیم و تلفات داده بودند و خلاصه محل خیلی خطرناکی بود. گفتند هر سه بزرگوار آمدند و محافظ هم ندارند. ایشان ظاهراً نخواستند با محافظ بیایند. این قدر خاکی…وقتی با حمید میرفتیم خدمت حاج آقا به حمید گفتم قرار نیست ایشان و آقازادههاشان بدانند که ما محافظیم ولی به هر حال ما حواسمان باید به دقت جمع باشد هم شبها از رودخانه باید محافظت کنیم و هم در قالب این که وقتی پیش حاج آقا رسیدیم، به عنوان مثلاً حالا دو تا رزمنده معمولی. مسجد امام حسن مجتبی(ع) را شهرداری که از تهران اعزام شده بود اداره میکرد. جایی که آیت ا… مصباح تشریف داشتند نمیگم هتل و شهرداری و… بلکه دقیقاً سنگر بود، پارچه مشکی زده بودند. البته آن موقع خودشان متوجه شدند که ما محافظشان هستیم. خیلی بزرگواری میکردند حتی سیب پوست میگرفتند لطف میکردند به ما میدادند ایشان میفرمودند شما مصداق “من المؤمنین رجال صدقوا” هستید، بعد میزدند به شانه ما…
اصرار داشتیم حاج آقا خیلی آنجا نمانند ولی ایشان هم اصرار داشتند که همانجا باشند. حالا این را هم بگویم شخصی که خیلی ادعایش میشد، یک روز آمده بود جبهه با محافظهاش! نزدیک همان ساختمانهای بلوکی مقری بود که بهش میگفتند کمیته امداد. آنجا ما را دیدند، گفتند کجا؟ گفتم میریم خط. بعد گفتم حاج آقا ببریمتان خط؟ گفت باشه میریم. یکی از محافظانش عکسالعمل بدی نشان داد. بعد خود ایشون واسطه شد که درگیری بین ما و محافظها پیش نیاد. و به محافظهایش گفت: من میرم تا خط. با هم حرکت کردیم رسیدیم به سه راهی که دیگه توپهای عراق شدید میزدند. ایشان گفت خط کجاست؟ گفتم یک مقداری جلوتر. بعد گفت دیگه برگردیم؛ الان دیگه محافظهای ما ناراحت میشوند.
حالا این طرف ماجرا آیت ا… مصباح یزدی و آقازادههاشون بودند. یادم هست که شب براشون همین ماجرا رو تعریف کردم. منطقه رو توجیه کردم که این منطقه از کجا شروع میشه ساختمانهای بلوکی را رد میکنیم میرسیم به امامزاده سید زکی و جلوتر از آن هم لشکر 16 و بعد کارخانه نمک و آن طرف تر سه راه شهادت و این که حد فاصل خط ایران و عراق که از 150 متر شروع میشد تا بعضی جاها به 2 کیلومتر میرسید. خیلی از سه راه شهادت خوششان آمده بود. شب فرمودند ما بریم آن جا. عرض کردم که حاج آقا خطرناک است. صبح دیدم که ایشان همچنان اصرار دارند بریم اون جا. با شهردار فاو هماهنگ کردیم و یک پاترول گرفتیم. ایشان هم گفت نرویم آن جا؛ ولی حاج آقا اصرار داشتند که برویم. ایشان تا خطرناکترین جا آمدند.
یادم هست که سه راه شهادت به حمید گفتم ماشین را کمی معطل کن تا من با موتور بروم ببینم دید افقی دشمن به ما چقدر است. رفتم و برگشتم. میزدند. اما حاج آقا انگار نه انگار. شهید شاه آبادی سری تکان داد و با سرش اشاره کرد که چه کار کنیم؟ گفتم هیچی؛ حرکت میکنیم. آمدیم جلو. حاج آقا خیلی راحت و خونسرد نشسته بود. منم نگران که خدایا از کجا ببریم!
اون که لقب چریک روش بود و برای خودش در آن زمان شخصیتی داشت، جرأت نکرد آن مسیر را بیاد! ولی آیت ا… مصباح خیلی راحت با آقازادههاشون رفتند همانجا. یادمه موقع برگشت ایشون به پشت جبهه تا پل بعثت با آنها آمدم. پل بعثت را رد کردیم. این پل خیلی خطرناک بود. میانگین هر 3 دقیقه یکبار هواپیمایی از جزیره بوبیان میآمد و آنجا را بمباران میکرد. یکی از جاهایی که خیلی خطرناک بود همین جایی بود که ایشان مستقر بودند. یعنی به جز رودخانه و توپهای فرانسوی چون نزدیک پل بعثت بود عراقیها با هواپیما مرتب بمباران میکردند.
کمی از مسجد امام حسن(ع) برایمان بگویید.
بله. البته وقتی می گویم مسجد، عملاً سنگر بود. یک چیزی داخل پرانتز بگویم. آقای احمد صابری شهردار منطقه 18 آن زمان تهران میگفت وقتی فاو آزاد شد، شده بود هتل! شخصیتها و استاندارها و… میآمدند به آن جا سر میزدند ولی نه مثل آیت ا… مصباح یزدی که تا این حد بیایند جلو. ایشان خیلی هم اصرار داشتند که شلمچه را ببینند. من هم با خودم عهد بسته بودم که اگر سرم برود اینجا را دیگر نمیبرمشان. حمید شاه آبادی هم یک سال بعد در عملیاتی در 70 کیلومتری داخل خاک عراق شهید شد.
دقیقا چه زمانی بود که با حاج آقا دیدار کردید؟
دقیقاً زمانی بود که عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه داشت اجرا میشد.
خاطرهای از صحبتهایی که که آیت الله مصباح برای رزمنده ها میفرمودند، به یاد دارید؟
بله. همان بحث آیه «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا ا…عَلَیهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن ینتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» بود که در خدمت ایشان گفتم. ببنید ایشان واقعا لطف داشتند. همین چند دقیقه پیش که خدمتشان بودم میگفتند که بنده در آن زمان جزء بودم و چیزی نبودم و… در جبهه هم همین گونه برخورد میکردند. آن قدر متواضع بودند که ما لذت میبردیم در کنار ایشان باشیم.
شما آیتا… مصباح را از کجا میشناختید؟ آشناییتان به چه زمانی برمیگردد؟
به اوایل انقلاب و زمان مناظره های ایشان برمیگردد. جالب بود آمدند گفتند حضرت آیت ا… مصباح یزدی و آقازادههای ایشان آمدند و شما به عنوان محافظ میروید؛ چون ایشان محافظ نیاوردهاند. این خیلی حرف است که من میگویم ایشان بدون محافظ آمده بودند آنجا. ایشان چند روزی آنجا بودند و بدون محافظ هم آمده بودند.
یک عده فضا سازی کردند که آیت ا… مصباح در زمان جنگ ارتباطی با جبهه و جنگ نداشتند اما توضیحات شما به خوبی نشان میدهد که ایشان در آن اوضاع و احوال بحرانی درست در زمان عملیات کربلای 5 به منطقه آمده و یکی از جبهههای بسیار خطرناک و بحرانی بازدید کردهاند که همین هم سبب بالا رفتن روحیه رزمندگان اسلام شده است.
بله. جبهههای بحرانی در زمان بحرانی. اینها که من گفتم مستند است و فیلم حضور ایشان هست. بنده هستم و خود حضرت آقای مصباح هم هستند و آن آقایی که آن زمان شهردار منطقه بودند هم هستند. و وقتی مستندات هست شاید ایشان بخواهند تواضع کنند مثل الان که تواضع میکردند و میگفتند بنده جزئی بیش نبودم. بنده یک سؤال از یکی از مخالفان دارم: از اهواز شما جلوتر آمدهای؟! سندش را از آقای محسن رضایی بپرسید که چه کسی را میگویم. همان کسی که آمد گفت کربلای 4 شکست خوردید؛ صد هزار نیرو آوردهام، کاری هم ندارم تا یک هفته دیگر یک عملیات بکنید. به همین سادگی! همان کسی که نه از اهواز جلوتر آمده بود نه آقازادههایش جبهه آمده بودند، همان باعث شد که کربلای 5 انجام شود و بسیاری از رزمندگان ما به واسطه شهادت و جانبازی و اسارت از میان ما رفتند.
از عمده کارهایی که حضرت آقا سالیان متمادی به آن استمرار میبخشند، دیدار با خانوادههای ایثارگر دفاع مقدس میباشد. آیا ایشان به منزل شما تشریف آوردهاند؟
روز جانباز سال جاری بود که خبردار شدیم مقام معظم رهبری می خواهند لطف کنند و قدم بر چشمان ما بگذارند و به منزلمان تشریف بیاورند. نمی دانم امیر یا نخست وزیر کویت آن روز به ایران آمد و با حضرت آقا دیدار داشت که برنامه حضور ایشان در منزلمان لغو شد و آقای قمی که برادر سه شهید هستند به عنوان نماینده دفتر آقا تشریف آوردند و یک انگشتر از طرف آقا به بنده هدیه کردند که خیلی برایم مقدس هست.