خاطراتی از حاج حبیب؛ فرمانده گروه توپخانه 63 خاتم‌الانبیا

خاطراتی از حاج حبیب؛ فرمانده گروه توپخانه 63 خاتم‌الانبیا
در گزارش توسط مینا دمیرچی 0

خاطراتی از حاج حبیب؛ فرمانده گروه توپخانه 63 خاتم‌الانبیا

گروه توپخانه‌ 63 خاتم‌الانبیا که توسط حاج حبیب‌الله کریمی فرماندهی می‌شد، از واحدهای قدرتمند و مشهور، میان جبهه‌های جنگ بود؛ گروهی که رزمندگان غیرتمندش در میادین جنگ و محورهای عملیاتی از خود، جان‌بخشی و شهامت را به یادگار گذاشته‌اند.

فرماندۀ این گروه، حاج حبیب، مرد قهرمان آبادانی بود که در مسیر پیروزی جنگ بسیار تلاش کرد و مزد تلاش‌ها و زحماتش را در نزدیکی نهر عرایض در منطقه عمومی شلمچه گرفت.

حاج حبیب؛ فرمانده گروه توپخانه 63 خاتم‌الانبیا

 

گلف (پایگاه منتظران شهادت) گزارشی را از سرلشکر شهید حبیب‌الله کریمی در محور خاطرات و خصوصیات شایسته ایشان فراهم کرده است. تا انتهای مطلب همراه ما باشید:

همه این را می‌دانستند که حبیب‌الله در برخورد با دشمن متجاوز روحیه‌ای مبارز و هجومی دارد، او بسیار انسان دلسوز و رئوفی بود اما به کسانی که از مروت و بخشش بویی نبرده بودند، رحم نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: «آتش‌های توپخانه را طوری طراحی کنید که نفس دشمن را بگیرید، نگذارید زنده و سالم از منطقه بروند.»

حبیب‌الله به اسم فرمانده بود اما در وقت عمل او را به جای عقبه و قرارگاه، در بین رزمندگان و خط مقدم می‌یافتند. در ماموریت‌ها به صلابت و قاطعیت مشهور بود اما این‌ها تواضع و خوش‌برخوردی و محجوب بودنش را مستتر نمی‌نمود. مهربانی، شکیبایی و آرامشی که داشت ستودنی بود و هر وقت کسی را نصیحت می‌کرد می‎گفت: «دنبال لقمۀ حلال باشید و از خدا روزی پاک و حلال و پر برکت بخواهید. لقمۀ حرام ریشۀ همۀ مفاسد و انحراف‌­ها است.»

همواره آرزوی شهادت داشت و این آرزو در اواخر عملیات کربلای 8 هنگام نجات رساندن به نیروهایش به وقوع پیوست.

 

مژدۀ شهادت در عالم خواب

کاظم اسپرهم یکی از هم‌رزمان شهید کریمی در تیپ توپخانه 63 خاتم‌الانبیا می‌باشد. ایشان از حاج حبیب خاطره‌ای را روایت کرده که هر شنونده‌ای را به شگفتی وا‌ می‌دارد. آقای اسپرهم از رویای صادقۀ ایشان این‌چنین حکایت می‌کند:

« چند روزی بود که تطبیق تیپ توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا (ص) در دهکده مندوان راه‌اندازی شده بود. با جادۀ اهواز – خرمشهر 700 – 800 متر و با خرمشهر حدوداً پنج کیلومتر فاصله داشتیم. دور تا دور موقعیت ما را نخل‌های خرما پوشانده بود. هم سایه مناسبی داشتند و هم از نظر دید هواپیما‌های عراقی، استتار خوبی برایمان به وجود آورده بودند.

وارد سنگر تطبیق که می‌شدیم روبه‌رویمان اتاق عملیات قرار داشت. این سنگر از نوع بتونی – حلقه‌ای بود. سمت راست هم یک سنگر کوچک‌تری بود که مخصوص نیرو‌های عملیات بود و شب‌ها آنجا می‌خوابیدیم. با فاصله چند ده متر آن طرف‌تر یک سنگر بزرگ‌تر قرار داشت که محل استراحت نیرو‌های مخابرات بود. میهمانان آنجا مستقر می‌شدند و همانجا نماز جماعت می‌خواندیم و غذا می‌خوردیم.

حاج رضا سلیمانی مسئول طرح و عملیات بودند و با هم تقسیم کار کرده بودیم. از ساعت ۱۱ شب تا 6 صبح یک‌سری امور و وظایف مثل اداره امور تطبیق، هماهنگی بین دیده‌بانان و آتشبارها، پاسخگویی به درخواست آتش قرارگاه مافوق و… بر عهده من بود و از شش صبح به بعد به عهده حاج رضا و حاج محمد صغیری بود. من هم بعد از نماز صبح تا ۱۰ صبح می‌خوابیدم و بعد از آن برای جمع‌آوری گزارش‌ها از دیدگاه‌ها، مشاهده وضعیت کلی منطقه از روی دکل‌های مرتفع دیده‌بانی، رسیدگی به مشکلات آتشبارها، بعضاً گرفتن قیف انفجار و… می‌رفتم.

آن شب، شب پرکاری را پشت سر گذاشته بودم. از دکل شهید اکبری (رازیت) گزارش داده بودند ستون بزرگ زرهی دشمن از تنومه به سمت شلمچه اعزام شده و ما جاده‌های مواصلاتی دشمن را چند ساعت زیر آتش شدید قرار داده بودیم. کار اجرای آتش روی آتشبار‌های فعال دشمن هم که تمام شدنی نبود.

اذان صبح که شد حاج رضا نمازش را خواند و آمد تطبیق را از من تحویل گرفت. بعد از اجابت مزاج، وضو گرفتم رفتم سنگر استراحت برای خواندن نماز صبح. جلوی سنگر استراحت که رسیدم صدای گریه شدیدی توجهم را به خود جلب کرد. آهسته پتوی جلوی در را کنار زدم، حاج حبیب دو زانو رو به قبله نشسته بود و به شدت گریه می‌کرد.

در منطقه چنین حالت‌هایی موقع نماز و توسل برای رزمنده‌ها پیش می‌آمد و تا حدودی طبیعی و عادی بود. در حالی که تحت تأثیر شدید حاج حبیب قرار گرفته بودم، نماز صبح را با حال و هوای خاصی خواندم و مشغول تعقیبات شدم. حاج حبیب کنار ورودی سنگر و من کمی این طرف‌تر و برادری هم انتهای سنگر در حال مناجات و گریه و زاری بودیم. خیلی خسته بودم و می‌خواستم بعد از نماز بخوابم، ولی حال حاج حبیب حالم را دگرگون کرده بود.

نیم ساعتی گذشت و حاج حبیب آرام نشده بود. شانه‌هایش به شدت می‌لرزید و گریه‌هایش تمامی نداشت. رفتم حاجی را بغل کردم و بوسیدم. گفتم حاجی چی شده؟ ما را نصفه جان کردی. حاج حبیب برگشت به دیواره سنگر که با پتو پوشانده شده بود تکیه داد، در حالی که چشمانش از شدت گریه متورم و قرمز شده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گفت کاظم دیشب خوابی دیدم که تعریف کردنی نیست! کلی قربان صدقه‌اش رفتم و خواهش کردم خوابش را برایم تعریف کند.

کمی که آرام‌تر شد، گفت: اگر فقط به خودم مربوط بود اصلاً نمی‌گفتم، اما چون در مورد چند نفر است برایت تعریف می‌کنم. دیشب خواب دیدم وسط یکی از بیابان‌های جبهه یک خانم چادری مجللی روبه‌رویم ظاهر شد. صورتش را نمی‌دیدم، فهمیدم انسان مقدسی است. سلام کردم، جوابم را که داد فهمیدم ایشان بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) هستند.

چند قدم با هم فاصله داشتیم، خواستم بروم جلو و چادرش را ببوسم، مانع شد و قبل از اینکه سخنی بگویم فرمود در این عملیات پنج تن از فرماندهانت شهید خواهند شد. خودت را آماده کرده‌ای؟ عرض کردم: مادر جان اسم‌هایشان را می‌فرمایید؟ اسم چهار نفر را بردند. پرسیدم: مادرجان من هم شهید می‌شوم؟ فرمودند: تو آخرین آن‌ها هستی…

حاج حبیب جمله آخرش را که گفت، چنان زد زیر گریه که داشت از حال می‌رفت. یک لیوان شربت آبلیمو برایش آوردم و دقایقی چند با هم صحبت کردیم. در حالی که گریه می‌کرد، شادی و شعف وصف ناپذیری در صورتش موج می‌زد. پرسیدم: حاجی جان اسم آن چهار نفر را می‌گویی؟ گفت: نمی‌توانم بگویم. شما هم تا من زنده‌ام این خواب را برای کسی بازگو نکن.

کمی بعد برادر سیروس دزفولی، معاون گردان ۸ فاطر در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۶۵ و برادر محمد صادقی فرمانده گردان ۱۵ قائم در تاریخ ۲۴/۱۰/۱۳۶۵ به شهادت رسیدند. چند روزی می‌شد که در سوگ سیروس دزفولی و محمد صادقی بودیم. صبح با شنیدن صدای گریه‌های سوزناکی از خواب بیدار شدم. به دنبال صدا رفتم.

پشت سنگر تطبیق، دیدم حاج رضا سلیمانی زانوهایش را بغل کرده و بلند بلند گریه می‌کند. بغلش کردم و سر و رویش را بوسیدم. گفتم: چی شده حاجی جان؟ با خودت چکار می‌کنی… کمی که آرام شد با بغض و بریده بریده گفت: حاج حسین (حسین کابلی مسئول عملیات یگان) و حسن شیری (فرمانده گردان ۴۰ بعثت) به شهادت رسیدند.»

وقتی در تاریخ شهادت این چهار فرمانده از گروه توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا(ص) تأمل می‌کنیم، درمی‌یابیم این چهار نفر همانانی هستند که بانوی دو عالم در رؤیای حاج حبیب به شهادتشان مژده داده بود. فرماندهانی که همه، طی عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بودند. پنجمین آن‌ها نیز خود حاج حبیب بود که با فاصلۀ اندکی پس از آن‌ها به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست.

 

با جان دادن، به هشتاد نفر جان بخشید

وقتی همه می‎گویند حاج حبیب ایثارگری ممتازه بوده، خصوصیاتی را در او یافته‌اند که این‌چنین وصفش می‌کنند. در میان خاطرات ایشان خاطره‌ای به‌شدت متأثر کننده و غم‌انگیز  از هم‌رزمان ایشان به نام ابوالقاسم آقاجانی یاسینی قلب هر انسانی را به درد می‌آورد. او پایمردی و استقامت و تبعیت و پیروی او از ولایت فقیه را عامل حضور ایشان در جبهه دانسته و از لحظه عروج روح پاکش به سوی شهادت این‌چنین می‌گوید:

«20 فروردین سال 66، قبل از عملیات کربلای 8 بود که شهید کریمی به همراه آخرین همراهش سردار نوشادی به سمت اهواز راه افتادند. هوا تاریک شده بود که به اهواز رسیدند. فردای آن روز اما انجام کارهایشان تا ظهر طول کشید. حاج حبیب آن روز حالت عجیبی داشت. حوالی غروب بود که به قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص) رسیدند و نیمه‌شب به سمت خرمشهر حرکت کردند، چند کیلومتری مانده به جاده مندوان، دشمن خرمشهر و اطراف آن را زیر آتش شدید توپخانه، کاتیوشا و دیگر ادوات گرفته بود.

ناگهان بوی شدید بمب‌های شیمیایی منطقه را فرا گرفت. حاج حبیب‌الله از ماشین پیاده شد و دوان‌دوان به سمت سنگرها رفت تا بچه‌هایی که در سنگر خواب بودند را بیدار کند. حاج‌حبیب‌الله کریمی بعد از بیدار کردن بچه‌ها جلوی آخرین سنگر سرش به تیر آهن یکی از سنگرها برخورد می‌کند، از پا می‌افتد و براثر تنفس زیاد گازهای شیمیایی به شهادت می‌رسد.

شب 22 فروردین 1366 حاج‌حبیب جان 80 نفر را نجات داد. شهادتش هم برای بچه‌ها درس بود. او را بحق باید شهید ایثار نامید. او رزمنده‌ای خستگی‌ناپذیر بود که در نهایت ایثار مزد مجاهدت‌هایش را از خداوند گرفت.

انتهای پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *