خاطرات شهید جواد فکوری
خاطرات شهید جواد فکوری از زبان همسر
هفتم مهرماه سال 1360، درست در یک همچین روزی، هواپیمای c-130، که حامل مجروحان و رزمندگان و 5 تن از فرماندهان والا مقام و ارزشمند ایران و ایرانی بود، بر اثر نقص فنی، سقوط کرده و اتفاق ناگوار و دلخراشی را رقم زد.
شاید اگر در عصر حاضر شاهد شهادت سید ابراهیم رئیسی و همراهانش نبودیم، درک چندانی از این واقعۀ جانگذار نداشتیم؛ چراکه این سانحۀ تلخ و طاقت فرسا، علاوهبر 44 تن از سرنشینان، عزیزانی همچون سرلشکر ولی الله فلاحی، سرتیپ موسی نامجو، سرتیپ جواد فکوری، یوسف کلاهدوز و محمدعلی جهانآرا را نیز، از ما ستاند و اشکهارا جاری نمود…
این فرماندهان ارشد و شناس، مسئولیتهایی از قبیل جانشینی ستاد مشترک ارتش، نماینده امام در شورای عالی دفاع، فرماندهی نیروی هوایی، قائم مقام سپاه پاسداران و فرماندهی سپاه خرمشهر را عهده دار بودند که پس از عملیات ثامنالائمه، از فرودگاه اهواز به سمت تهران راهی شدند تا گزارشات عملیاتی که منجر به شکست حصر آبادان شده بود را به امام خمینی (ره) تقدیم کنند.
امام خمینی(ره)، در پی این حادثه دلخراش، در پیامی فرمودند: «اینان خدمتگذاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از انقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و درحال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند.
اکنون که بیش از 40 سال از این حادثه میگذرد، به مناسبت سالروز این اتفاق فراموش نشدنی، گلف (پایگاه منتظران شهادت)، در نظر دارد تا به رسم یاد بود، خاطرات یکی از شهدای این حادثه را، روایت نماید.
این شهید کسی نیست، جز سرتیپ مقتدر و معتقد، شهید جواد فکوری، یکی از خلبانان برتر نیروی هوایی در سطح جهان، که حکم فرماندهی نیروی هوایی را از امام خمینی دریافت کرد. فکوری در خنثی سازی کودتای نوژه نقش چشمگیری داشت. به گفته همسرش، او باصداقت و شهامت زندگی کرد، ولی مظلوم شهید شد.
در ادامه به بخشی از خاطرات این شهید والا مقام از زبان همسرش، ژیلا ذره خاک میپردازیم که در سال 1334، به همسری شهید جواد فکوری در آمد:
– قرار بود بره تهران، ساک وسایلاشو آماده کرده بودم، که یک دفعه یک ماشین پیکان اومد دم منزل، یک آقای روحانی هم داخل ماشین نشسته بود.
من وایستاده بودم پشت پنجره، دیدم اینو هلش دادن توی ماشین! همینطوری شوکه شده بودم که این حرکت یعنی چی …
یکی دو دفعه ام کاغذهای نابجا میفرستادن دم خونۀ ما که شما شاه پرستید و همچین چیزا.
خلاصه جواد رو بردنش و یک هو دیدم آقای دکتر «بی طرفان»، اومدن خونۀ ما و گفتن خانم فکوری، جواد هستش؟ گفتم نه الان یه ماشین پیکان اومد و به این صورت هم بردنش. گفت ای داد بی داد.
باور کنید از همون موقع کمر من خم شد دولا موند!
مادر ایشون هم پیش ما بود. (آقای بی طرفان گفتن) شما نمونید اینجا، بیاید بریم منزل ما.
گفتم برای چی آقای دکتر؟ گفتن من خواهش میکنم بیاید.
خلاصه ما رفتیم خونۀ آقای بیطرفان. مارو مخفی کردن اونجا!
یکی دو روز اونجا بودیم. هی من ناراحت بودم، دکتر میامد آمپول خواب میزد، اما باور میکنید من اصلا پلک رو هم نزاشتم؟ که چیشده آخه جریان چیه؟ چون هیچی ام به من نمیگفتن دیگه.
آخر سر بلاخره برای ما بلیط گرفتن و مارو فرستادن تهران. من با چه حال زاری اومدم تهران و بچههارو بردم تهران، وسط درساشون و این برنامهها.
یک هو دیدم اومد. خدا شاهده برده بودنش تو بیایون، اون یکی گفته بکشیمش؟ گفتن نه حالا زوده بکشیمش حالا یک خورده زجرش بدیم. چنان لگد زده بودن به ساق پاش، که گوشتش که رفته بود هیچ، استخوانش هم کاملا آسیب دیده بود.
بهش گفتم بریم یه جا پانسمان کنیم. گفت اینا میخوان کاری بکنن.
گفتم دیگه نباید بری تبریزها! گفت میرم و یا از جنازه من رد میشن یا اینکه من این قائله رو ختم میکنم. که دو مرتبه برگشت تبریز و ما و بچهها تهران موندیم.
رفت و دو سه ماهی طول کشید تا ایشون قائله رو ختم کرد و همه برنامهها تموم شد و اومد و بلافاصله شد فرمانده نیروی هوایی.
بعد از یک مدتی هم که شد وزیر دفاع، با حفظ سمت.
وداع باورنکردنی
چند بار استفعا داده بود اما قبول نکرده بودن. بالاخره با استعفاش موافقت شد. چند وقت بعد تیمسار فلاحی بهش زنگ زده بود و گفته بود، جواد من دارم میرم جبهه، بیا با من بریم من تنهام.
ایشونم گفته بود باشه شما دستور میدید، من حتما میام. اومد خونه به من گفت ژیلا من میخوام برم جبهه. بهش گفتم تموم شده کار و بارت که دیگه یک خورده به خونه برس.
ما تازه خونه گرفته بودیم، همه کارهای خونه رو کرد. کارهایی که هرگز نکرده بود.
خلاصه گفت:« چون تیمسار فلاحی گفته، من میرم. دو سه روزم بیشتر طول نمیکشه.»
گفتم باشه.
دو دفعه از پلهها رفت پایین، باز اومد بالا. من اصلا بهم الهام شده بود. شب قبلش هم باهام تلفنی صحبت کرد. انوش( فرزند شهید) علاقه زیادی به ارگ داشت، همون شب، جواد تلفنی به من گفت بزار بره بخره حالا که انقد دوست داره. گفتم باشه
بعد گفتم تو کی میای؟
گفت: «من قرار بود فردا شب بیام، نمیام. آخر هفته میام.»
نمیدونم چرا انقدر تو دلم دلشوره داشتم. دیگه ساعت 9 شده بود و بچهها خوابیدن من یک مقدار نشستم. خوابم نمیبرد.
ساعتهای دوازده یک اینطورا بود که خوابم برد. من هرروز سر ساعت 8 باید اخبار گوش میکردم. اون روز انقدر دیر خوابیده بودم و انقدر فکرم درگیر بود که هشت بیدار نشدم، بیشتر خوابیده بودم.
یک هو دیدم زنگ خونه رو میزنن. رفتم دم در دیدم دوتا از دوستام اومدن. گفتم شما صبح به این زودی واسه چی اومدین اینجا؟
گفتن خب تو تازه اومدی این خونه، گفتیم بیایم خونه تون تانرفتی بیرون.
حالا این ها جریان رو میدونستن. منم صبح علی رو برده بودم گذاشته بودم مدرسه و اومده بودم خونه. علی تازه رفته بود کلاس اول.
یک دفعه تلفن زنگ زد، دوست برادرم بود گفت ژیلا خانم شنیدید جریانو؟ گفتم چه جریانی؟
گفت: « هواپیمای جواد اینا سقوط کرده.» دیگه من نفهمیدم… بی هوش شدم افتادم. خیلی بد بهم گفتن ..
حالا همه دوستای من پایین تو ماشیناشون نشستن، که ببینن من کی متوجه میشم. باور کنین من جیغی کشیدم و افتادم، که اومدن بالا و منو و گذاشتن تو ماشین و بردن بیمارستان…
انتهای پیام/