شما همسر دوم من هستید!

خاطره‌ای از شهید احمد سیاف زاده
در گزارش توسط مینا مقدم 0

خاطرۀ ازدواج شهید احمد سیاف زاده، از زبان همسرش

حاج احمد سیاف زاده، مسئول طرح و عملیات قرارگاه جنوب بود. شهید حسن باقری زحمات بسیاری برای تشکیل و سازماندهی واحد اطلاعات عملیات انجام داد و با برهم زدن ساختارهای معمولی، حضور در صحنه را نهادینه کرد.

ایشان معتقد به حضور در منطقه، شناسایی‌هایی دقیق و منطبق بر نقشه بود و حتی ساعت‌ها بر سر یک کیلومتر بحث و گفت‌وگو می‌کرد.

حاج احمد سیاف، با ادامۀ همان روش شهید حسن باقری، با همان روحیه، تا انتهای جنگ، قدم موثری در این راه برداشت.

معصومه صفری همسر وفادار شهید احمد سیاف زاده، خاطره‌ای از ماجرای آشنایی‌اش با مادر شهید احمد سیاف زاده و ازدواجش اینگونه بیان نموده است:

با شروع جنگ، پدرم خانواده را به اراک فرستاد. در اراک وارد بسیج شدم. می‌خواستم برای امدادگری به اهواز بروم اما مادرم اجازه نداد؛ من هم تبعیت کردم. خرداد 1361 پس از آزادی خرمشهر، به اهواز بازگشتیم.

مهرماه سال 1362، روضۀ زنانۀ خانۀ ما، در اهواز شروع شده بود. مادرم آن روز کار چایی را به من محول کرده بود. روضه، استکان‌های خاصی داشت. یکی از دوستان مادرم گفت: «از راه دور آمدم، به جای دو استکان چای کوچک، یک استکان بزرگ بده.»

خانمی کنار او نشسته بود، ایشان را نمی‌شناختم. خیلی جدی گفت: «ما تا به حال پارتی‌بازی در روضه  ندیده بودیم.»

دخترخاله‌ام خنده‌اش گرفت، گفت: «نه حاج خانم بخدا فرقی نداره.»

آن خانم لبخندی زد و گفت: «شوخی کردم.»

پس از روضه مادرم گفت: «امروز خانمی آمده بود، اورا نشناختم، خانم محترم و شوخ طبعی بود.»

فردای آن روز ایشان به منزل ما آمده و با مادرم صحبت کرده بودند که برای خواستگاری دخترخانمی آماده‌ام که دیروز چایی می‌داد. حاج خانم گفته بود اگر اجازه می‌دهید، اول با خود ایشان صحبت کنم.

از آنجایی که عاشق انقلابی‌ها بودم، پرسیدم ببخشید، پسرتان انقلابی هستند؟ ایشان مکثی کرد. خب، آن موقع ستون پنجم در اهواز زیاد بود؛ منافقان به دنبال ترور افراد موثر بودند. حاج خانم هنوز شناختی از من نداشت، فقط می‌دانست که خانواده‌ای مذهبی هستیم و پدرم سپاهی است. ایشان می‌خواست عقیدۀ من را بداند.

گفتم من فردی را می‌خواهم که انقلابی و گوش به فرمان امام خمینی (ره) باشد.

حاج خانم لبخندی زد و گفت: «باشه دخترم.»

در مورد مسائل دیگر هم گفت‌وگوی کوتاهی داشتیم. ایشان به مادرم گفتند که اگر اجازه می‌دهید، با آقا زاده بیاییم. مادرم گفت : «بله، باهم صحبت کنند، ببیند تفاهم دارند؟»

تازه دانستیم ایشان خانوادۀ سیاف زاده هستند. پدرم حاج احمد را می‌شناخت. کمیتۀ بازار زیر نظر عملیات سپاه اهواز بود. حراست صدا و سیما هم هنوز متولی نداشت و عملیات سپاه به امور آن رسیدگی می‌کرد.

10 روز خبری از خانوادۀ ایشان نشد. فکر می‌کنم ماموریتی برای احمدآقا پیش آمده بود. تا اینکه همراه مادر، پدر و برادرشان حاج سعید به منزل ما آمدند.

ابتدا مارا به اتاقی فرستادند تا باهم حرف بزنیم.

صحبت را احمد شروع کرد و گفت: «باید صادقانه بگویم شما همسر دوم من هستید!»

یکه خوردم. گفتم پس چرا آمدید خواستگاری؟

با خنده گفت: «شما متوجه منظورم نشدید؛ کار من آنقدر مهم و حساس و به قدری برایم عزیز است که به عنوان زن اول حسابش می‌کنم. شما بد برداشت کردید.»

گفتم: «آخر حرف شما یکباره شوکه‌ام کرد.»

خندید. من هم خنده‌ام گرفته بود، چون جلسۀ اول بود و خجالت می‌کشیدم، جلوی خنده‌ام را گرفتم. گفت: «کار من طوری است که همیشه در جنگ هستم، در جنگ هم نقل و نبات پخش نمی‌کنند، بالاخره اگر سعادت باشد، امکان شهادت یا مجروحیت است؛ رفتن ما با خدا، برگشت هم با خداست.»

گفتم: «روی حرف‌هایتان فکر می‌کنم.»

در اراک دوازده خواستگار داشتم. با هرکدام صحبت می‌کردم حسی به من می‌گفت عقل سیاسی ندارند و زیاد با انقلاب و جنگ موافق نیستند. حتی چند نفری، خودشان را ولایی معرفی کردند ولی وقتی از امام (ره) صحبت می‌کردند، از ایشان با عنوان آقای خمینی یا آیت‌الله خمینی اسم می‌بردند.

از کسانی که از این کلمات برای امام استفاده می‌کردند، بدم می‌آمد. آخر سر پدرم ناراحت شد. گفت: «می‌بینم در صحبت‌ها تا می‌گوید آقای خمینی، توی ذوقت می‌خورد، فقط به همین دلیل جواب رد می‌دهی؟»

گفتم: «بخشی از عقاید افراد با گفتن یا نگفتن همین کلمۀ امام معلوم می‌شود.»

پدر و مادرم با اینکه قدیمی بودند، فکر روشنی داشتند. زور نمی‌گفتند و تصمیم را به عهدۀ دختر می‌گذاشتند. وارد بیست و چهارسالگی شده بودم، آن روز این سن برای دختر دم بخت، سن بالایی بود اما پدرم اصلا اهمیتی نمی‌داد.

یادم نمی‌رود، می گفت: «دخترهایم چراغ خانه‌اند، هرکدام بروند انگار یک چراغ خاموش می‌شود.»

پس از مدتی حاج خانم، مادر احمد، آمد جواب بگیرد. گفتم: «چون امام خمینی و انقلاب را خیلی دوست دارم، قبول می‌کنم.»

در جلسۀ بعد، کمی دربارۀ زندگی حرف زدیم. جلسۀ سوم آمد و پرسید: «شما جشن عروسی را دوست دارید؟»

گفتم: «هر دختری دوست دارد لباس عروس بپوشد، اما موافق تجملات نیستم.»

گفت: «می‌خواهم خبر خوشی بدهم، ببینم نظرت چیست؟»

فکر کردم برنامه‌ای جور کرده که در مشهد عقد کنیم. گفتم: «مقام آقا امام رضا خیلی بالاست، اگر عقد در مشهد باشد خیلی خوب است.»

گفت: «درست است، ولی اگر پیش امام خمینی باشد چطور؟»

خیلی ذوق کردم. گفتم: «نه لباس عروس می‌خواهم، نه چیز دیگری.»

گفت: «ممکن است نوبت ما چند ماه طول بکشد» گفتم: «هرچقدر طول بکشد، راضی ام.»

بروید باهم بسازید!

چهار ماه بعد، روز هشتم بهمن ماه سال 1362، زمان عقد رسید. هفتم بهمن، با احمد، حاج خانم مادرش، پدر و مادرم با یک ماشین استیشن به تهران رفتیم. یکی از دوستان احمد هم آمده بود و رانندگی می‌کرد. شب، منزل خاله‌ام استراحتی کردیم و صبح، پس از نماز به سمت جماران حرکت کردیم.

در آنجا فقط به من و احمد و پدرم اجازه دادند که وارد حسینیه شویم. به جز ما، زوج‌های دیگری هم آمده بودند. همیشه پیش خودم می‌گفتم کاش شخصیتی بودم و امام (ره) را از نزدیک می‌دیدم.

ما دومین زوج بودیم؛ صدا کردند احمد سیاف زاده، معصومه صفری و پدرشان ذبیح‌الله بیایند. وقتی خدمت امام رفتیم، نورانیت ایشان چنان مرا جذب کرده بود که فقط نگاهشان می‌کردم و اشک شوق می‌ریختم. برای خطبۀ عقد، امام وکیل من و آقای توسلی وکیل احمد شدند. پس از عقد، امام (ره) خطاب به هر دوی ما گفتند: «بروید با همدیگر بسازید.» تاریخ ازدواج، روز نیمۀ شعبان تعیین شد که مطابق با روز بیست و هفتم اردیبهشت سال 1363 بود.

انتهای پیام/

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *