گذری در گلزار شهدا

گذری در گلزار شهدا
در یادداشت توسط مینا مقدم 0

روز پنجشنبه، باران نم نم می‌‌بارید و بوی خاک، تمام محیط را پر کرده بود.

تازه به گلزار شهدا رسیده بودم؛ این اولین باری بود که گذرم به گلزار افتاده بود.

اصلا با گلزار شهدا آشنایی نداشتم. دختران و پسران جوانی را می‌دیدم که به سمت قطعاتی خاص روانه می‌شدند. من هم که تجربه‌ای نداشتم، دنبالشان راه افتادم. تا اینکه چشمم به محیطی خورد که با سربندهای مختلف با نام ائمه، آذین شده بود؛ قطعۀ شهدای مدافعین حرم.

اولین مزاری که نظرم را به خود جلب کرد، مزار شهید قربانخانی بود. شهیدی که هیچ شناختی با او نداشتم. خانمی در کنار مزار نشسته بود و دستش را به روی سنگ مزار می‌کشید و تمیز می‌کرد.

هرکس به مزار این شهید سر می‌زد، با این بانو سلام و احوالپرسی می‌کرد و آرزو می‌کرد تا فرزندش بازگردد. کم کم متوجه شدم مادر شهید قربانخانی است و پیکر فرزندش پس از سال‌ها، هنوز بازنگشته است.

تعجب کردم! پس این مزار، اینجا؟؟ همینطور که فکرم درگیر ماجرا بود، نوشتۀ روی مزار به سوالم پاسخ داد…

یادبود شهید مجید قربانخانی.

ناگهان غمی عجیب و ناشناخته بر قلبم نشست. اینکه مادری هرپنجشنبه، خود را به قبر خالی فرزند می‌رساند و از زائران او استقبال می‌کند، با فرزندش درد دل می‌کند و آرام می‌شود، در تصوراتم نمی‌گنجید.

در طول زمانی که من بر سر مزار این شهید پر ماجرا ایستاده بودم، هربار متوجه مسئله‌ای عجیب‌تر می‌شدم. از صحبت‌های دو پسر جوانی که گویا یکی از آن‌ها بارها به گلزار شهدا می‌آمده است و دیگری اولین‌بار است موفق به آمدن شده است، فهمیدم این شهید به حُر مدافعان حرم مشهور است و بعد از توبه کردن، رهسپار دفاع از حرم حضرت زینب (س) گشته است…

جلوتر که رفتم با شهدای بیشتری آشنا شدم. شهیدی به نام سجاد زبرجدی که مادرش با همۀ کسانی که بر سر مزار فرزندش آمده بودند روبوسی می‌کرد و از همه تشکر می‌کرد! این شهید هم به نوعی معروف بود و نوشته‌ای عجیب بالای مزارش نصب کرده بودند: «اگر درد و دل داشتید و یا خواستید از من مشورت بگیرید، بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همۀ شما هستم.»

اینجا بود که دلیل شلوغی مزار این شهید عزیز را متوجه شدم و حتی صحبت‌هایی از قبیل حاجت روایی و .. به گوشم خورد.

در این بین، حواسم معطوف شهدای دفاع مقدس گشت. قطعاتی خلوت و آرام..

کتاب شهید منوچهر مدق را خوانده بودم و نشانی مزارشان راهم با خودم آورده بودم تا سری هم به ایشان بزنم. رسیدن بر سر مزار، آن هم پس از خواندن داستان زندگی عاشقانه و درد و رنج‌هایی که تحمل کرده بود، حس و حال عجیبی داشت. یک آن، احساس کردم شهید مدق درکنارم حضور دارد و حرف‌هایم را می‌شنود؛ سبک شدم…

در نظر داشتم حتما سری نیز به مزار شهدای گمنامی که به سرداران بی پلاک معروف بودند بزنم. هوا کم کم تاریک می‌شد و من تازه به قطعه شهدای گمنام رسیده بودم.

دیدن فانوس‌های قرمز رنگی که در کنار هر شهید گمنام نصب شده و در میان تاریکی هوا، فضا را روشن کرده بود، برایم لذت زیادی داشت. بعد از گرفتن عکس‌‌های متعدد، مانند دیگران، روبروی مزار یکی از این شهدای گمنام برروی موکتی که پهن کرده بودند نشستم.

نمی‌دانستم پیکر چه کسی در درون این مزار قرار دارد.. پیر بوده است یا جوان؟ مجرد بوده است یا متاهل؟ تابه حال اسمش را شنیده ام یانه؟ این افکار در ذهنم در رفت و آمد بود و بیش از همه غصه‌‌دار خانواده‌هایشان بودم…مادر و پدرانی که در انتظار فرزندانشان همواره باقی مانده و شاید خود نیز به آنان پیوسته‌اند…

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *