41 سال چشم انتظاری؛ گفت و گو با همسر شهید همت

گفت و گو با همسر شهید همت
در گفت و گو توسط مینا دمیرچی 0

 گفت و گو با همسر شهید همت به گزارش گلف به نقل از پایگاه خبری – تحلیلی پارسینه :

41 سال از شهادت حاج‌ ابراهیم همت می‌گذرد؛ شهیدی که مجنون سر و دستش را گرفت، همان فرمانده فتح‌المبین، بیت‌المقدس و خیبر!

همان سردار رشیدی که همسرش و فرزندانش 41 با یاد او زندگی کردند و از ناملایمتی‌های روزگار شکایتی بر لب نیاوردند..

حتی از دشوارترین روزهای زندگی که مادری 25 ساله‌ دو پسر خردسال را به دور از خانواده و در فراق همسر، در دامان پرمهر خویش پروراند.

16 اسفند سال 1362 ساعت 16:30 دقیقه بعدازظهر بود که ابراهیم به همسرش زنگ زد و قول داد که حتما برای دیدن بچه‌ها هم که شده برای 24 ساعت مرخصی می‌گیرد و به دیدنشان می‌رود، اما آن 24 ساعت 41 سال شد و  او هرگز نیامد. نیامد و 41 سال تمام، چشمان همسر و فرزندانش به در خیره ماند.

اینک مصاحبه‌ای دربارۀ ایشان با همسرش خانم ژیلا بدیهیان گردآوری شده که در ادامه می‌خوانید:

 

نحوهٔ آشنایی‌تان با شهید همت به چه صورت بود؟

آن زمان من دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم که اعلام شد به مناطق کردنشین نیرو اعزام می‌کنند. این نیروها توسط سپاه و جهاد اعزام می‌شدند و من نیز برای رفتن اعلام آمادگی کردم. به مادرم تلفنی خبر دادم که به کردستان می‌روم اما او شهر کرد شنید و اعلام رضایت کرد برای رفتن، اما بعدها که متوجه شدند من به کردستان رفته‌ام، خیلی گریه کرد و پدرم نیز تا مدت‌ها به همین دلیل با من حرف نمی‌زد و فقط می‌گفت اگر پول می‌خواهد برایش بفرستم.

پس از طی مسیری طولانی ما به پاوه رسیدیم، همه خیلی خسته بودیم و راه زیادی را طی کرده بودیم، سریعا در آنجا جلسه‌ای تشکیل شد و گفتند فردی به نام برادر همت می‌خواهد برای ما صحبت کند. ایشان آمدند و اتفاقا خیلی تند بودند و با بداخلاقی صحبت می‌کردند. شهید همت در جلسه صحبت‌هایی کردند و در ضمن اشاره کردند که اینجا اکثرا سُنّی هستند و برای همین شما به هیچ عنوان از حضرت علی و اموری که می‌تواند بین شیعه و سنی اختلاف‌افکنی کند سخن نگویید.

پس از آن یک روحانی سنی نیز در آن جلسه حضور پیدا کرد و صحبت‌ها ادامه یافت. من همیشه عادت داشتم در انتهای سخنانم می‌گفتم به علی قسم و در آن جلسه نیز ناخودآگاه از این تکیه کلام استفاده کردم و اتفاقا پس از آن جمله روحانی سنی جلسه را ترک کرد و من نمی‌دانم به خاطر حرف من بود یا کلا جلسه را‌ ترک کردند اما هرچه بود باعث عصبانیت برادر همت شد. من از این حرف بسیار رنجیدم و پس از اتمام جلسه رفتم در سراشیبی که آنجا بود و گریه کردم و حتی دلم می‌خواست که برگردم اما راه را بلد نبودم.

پس از این حرف و برخورد، شهید همت از من خواستگاری کردند که من آن را رد کردم و یک سال‌ و‌ نیم با هر زبانی از من خواستگاری می‌کردند، من جواب رد می‌دادم. زمانی نیز که جواب مثبت دادم از روی عشق و علاقه نبود بلکه به خاطر تفکرات همت و عملکرد ایشان، با ایشان ازدواج کردم.

حتی وقتی تلویزیون نشانش می‌داد به مادرم می‌گفتم این همان پسره است که از من خواستگاری کرده و از او بدم می‌آید و با حرص تلویزیون را خاموش می‌کردم. اما وقتی سر زندگی رفتیم من دیدم که به واقع ایشان چقدر خوب هستند، چقدر متفاوت هستند و چقدر متفاوت از دیگران بودند، واقعا حیف بود که ایشان شهید نمی‌شدند و در این شرایط زندگی می‌کردند.

به هرحال برای ازدواج کلی برایش خط و نشان کشیدم که من اهل سوختن و ساختن نیستم، سریع طلاق می‌گیرم و کلی از این حرف‌ها و ایشان نیز همه را قبول کردند و گفتند امیدوارم در زندگی همانی باشم که می‌خواهید. پس از آن ما در 16 ربیع‌الاول رفتیم یک حلقه عقیق خریدیم به قیمت 180 تومان که وقتی پدرم شنید بسیار ناراحت شد و به ابراهیم زنگ زد که شما یک حلقه بهتر بخرید من پول آن را می‌دهم که پاسخ داد دعا کنید حق همین حلقه را بتوانم ادا کنم.

ایشان واقعا خوب بودند آنقدر خوب که نمی‌توانم بیان کنم. به قول خانم شهید آوینی که می‌گفتند وقتی از آوینی سخن می‌گویم گویا که او را از ملکوت به خاک کشیده باشم؛ من نیز چنین احساسی درباره ایشان دارم.

 

ممکن است از ایشان خاطره‌ای برایمان تعریف کنید؟

ما باهم خیلی زندگی نکردیم که الان بتوانم خاطره زیادی تعریف کنم. از عقد ما تا شهادت ایشان 2 سال طول کشید و قبل و در واقع آن دو سال و چند ماه اوج عملیات‌ها بود.

 

شهید همت چه خصوصیات اخلاقی و رفتاری داشتند که نظر شما را جلب می‌کرد؟

ایشان به واقع یکی از با اخلاق‌ترین، با شرف‌ترین و پاک‌ترین انسان‌های روی زمین بودند. هنگامی که من مهدی را باردار بودم در دزفول بودیم و در خیابان آفرینش زندگی می‌کردیم. ایشان به من التماس می‌کردند که به اصفهان برگردم. دلیلشان این بود که تا وقتی من آنجا و نزدیک به عملیات هستم نمی‌توانند به طور کامل روی جنگ تمرکعملیاتند و نگران ما خواهند بود و این را خیانت به جنگ می‌دانستند و می‌گفتند من نیز با ماندنم به جنگ خیانت کرده‌ام.

پس از به دنیا آمدن پسر اولم گفتم بهشان که من از حق خودم می‌گذرم و خیلی مسائل را کوتاه آمدم اما از حق پسرم نمی‌گذرم و باید نزدیک پدرش باشد. باز ما برگشتیم پیش ایشان و آن روزها نیز حوادث و اتفاق‌ها خیلی وحشتناک بود.

یک بار در خانه نبودم و در هنگام برگشت دیدم که خانه کاملا بهم ریخته است، گویا کار منافقین بوده و می‌خواستند ببینند از نقشه‌های جنگ چیزی در خانه است یا خیر؟ یک بار مهدی مریض شد ما به بیمارستان رفتیم، چون تپل بود نمی‌توانستند رگش را برای سرم پیدا کنند و شهید همت در بیمارستان گریه می‌کرد که چرا بچه‌دار شده و نمی‌تواند به بچه‌هایش رسیدگی کند.

مهدی با پدرش خیلی غریبه بود و بیشتر من را می‌شناخت و شهید همت نیز عاشق بچه‌هایش بود اما پسرش با او غریبه بود و همین نیز باز باعث می‌شد ابراهیم گریه کند و بگوید که خدا صدام را لعنت کند که سبب شده ما برای بچه‌هایمان غریبه باشیم.

مصطفی در اسلام‌آباد غرب متولد شد، پیش از به دنیا آمدنش من برای بچه به خرید رفتم، وقتی خرید‌ها را نشان شهید همت دادم او نگاه هم نمی‌کرد، خیلی ناراحت شدم و با خود می‌گفتم که با من خرید که نمی‌آد، هیچ نگاه هم نمی‌کند و خیلی عصبانی بودم که دیدم ایشان گریه می‌کند و گویا نیز فهمید بود من به چه فکر می‌کنم.

گفت حلالم کن ژیلا، دلیل اینکه با تو نیامدم این است که نمی‌خواستم نیروها این تصور را کنند که ما با زن‌هایمان اینجا هستیم و خرید می‌رویم و آنها دور از خانواده در منطقه تنها شده‌اند. یک بار نیز با هم در ماشین بودیم و هر دو خیلی خسته و خوابمان برد، وقتی متوجه شد خیلی عصبانی شد و گفت اگر می‌دانستم تو می‌خوابی من نمی‌خوابیدم که تا مردم و نیروها نگویند این‌ها با راننده همه جا می‌روند و در ماشین نیز می‌خوابند.

شهید ابراهیم همت به همراه فرزندان-گفت و گو با همسر شهید همت

شهید همت خیلی با دیگران فرق داشت. ایشان خیلی انسان معتقدی بودند و دیدگاهشان نسبت به خانم‌ها نیز خیلی احترام‌آمیز بود و حتی اعتقاد داشتند به زنان کفّار نیز نباید بی‌حرمتی کرد. در عملیات بستان وقتی به منطقه بستان می‌رسند و می‌بیند چه بلایی سر زن‌های آن منطقه آمده شدیدا منقلب می‌شوند و به قول خودشان تکلیف عملیات همان جا معلوم می‌شود.

چندی پیش در یک سایت خواندم که نام همسر شهید همت ژیلا بوده و این موضوع را به مسخره گرفته بودند و دستاویزی برای توهین، به یاد می‌آورم که شهید همت به من گفت در عملیات وقتی می‌گویند یا زهرا یاد تو می‌افتم و من هم گفتم اگر می‌خواهی می‌توانم نامم را عوض کنم و زهرا بگذارم اما او گفت نه تو همان خواهر ژیلای من هستی.

 

تماس آخر ایشان چه زمانی بود؟

آخرین تماس ایشان دوشنبه 16 اسفند ساعت 16:30 بعد از ظهر بود یعنی درست ساعتی که شما برای انجام گفت‌وگو با من تماس گرفتید. به یاد دارم که یکی از دوستانم نیز خانه ما بود و خیلی نمی‌توانستم راحت صحبت کنم. پای تلفن از دلتنگی‌هایش گفت و من نیز گفتم شده 24 ساعت بیا که ببینمت. گفتن امکان نداره اما شما بیایید و من نیز از خدا خواسته قبول کردم.

اما بعد گفتند که همه کارهایشان را درست می‌کنند و خودشان خواهند آمد. من خیلی خوشحال شدم و شروع کردم به مرتب کردن خانه و آماده کردن همه چیز برای حضور ایشان.

 

چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟

یک چند روزی گذشت و خبری از آمدنشان نشد و من نیز بر این گمان بودم که خواهند آمد در حالی‌که سه روز از شهادتشان گذشته بود و من نیز خبر نداشتم. آن روز مهدی از ایوان خانه مادرم سر خورد و سرش شکست و من او را به بیمارستان بردم تا بخیه بزنند و در راه نیز مدام فکر می‌کردم که چه جوابی به پدرش بدهم.

هنگام برگشت در مینی‌بوس بودیم که رادیو خبر شهادت ایشان را اعلام کرد و من شدیدا شوکه شدم و شروع کردم به ضجه زدن و گریه کردن. خیلی وحشتناک بود، خصوصا زمانی که جنازه را در سردخانه دیدم؛ جنازه‌ای که سر نداشت. وقتی خبر شهادت ایشان آمد من 25 سالم بود با دو بچه 16 ماهه و دو ماهه و اتفاقا سه روز بعد از آن نیز خبر شهادت برادر کوچکم که 17 ساله بود را شنیدم.

 

پس از شهادت همسرتان چگونه زتدگی‌تان را اداره کردید؟

زن در جامعه ما مظلوم است و حتی در جنگ نیز در حق او جفا شد و آن‌طور که باید به فداکاری‌های او پرداخته نشد. من هنگام ازدواج دانشجوی شیمی اصفهان بودم. در یک خانواده تحصیلکرده که تمام خواهران و برادرانم از تحصیلات عالیه برخوردار بودند بزرگ شده بودم. مادرم نیز زنی تحصیل‌کرده بود و همیشه در خانه می‌گفتند زن و مرد از حقوق مساوی برخوردار هستند.

حال من همسر شهید شده بودم و باید هر ماه می‌رفتم حقوق شوهرم را از پدرشوهرم که فردی پیر بود می‌گرفتم. ایشان فرد عزیز و محترمی بودند اما برای من خیلی سخت بود که بخواهم حقوقم را از ایشان بگیرم. باید از قم به اصفهان می‌رفتم و با دو بچه شیرخواره و کوچک این کار خیلی سخت بود. حتی گاهی در ترمینال پوشک بچه‌ها را عوض می‌کردم یا شبانه با دو بچه سوار ماشین می‌شدم و به قم برمی‌گشتم و نمی‌دانم واقعا آن روزها چه جراتی داشتم.

اما با همه این سختی‌ها وقتی خانه‌ام آماده شد و خواستم دو خط تلفن بخرم و به بچه‌ها هدیه کنند گفتند باید رضایت قیم را داشته باشم در حالی‌که من آنها را بزرگ می‌کردم و از حق خودم نیز می‌خواستم به بچه‌هایم بدهم. به هرحال انسان باید برای حق خودش تلاش کند و زنان ما نیز در حال حاضر به این جایگاه رسیده‌اند و در همه صحنه‌ها حضور دارند و زنان آزادی‌خواه و قوی هستند.

 

از چه روزهایی به عنوان سخت‌ترین روزها پس از همسر شهیدتان یاد می‌کنید؟

روزهایی که بچه‌ها مریض می‌شدند روزهای سختی بودند و…

 

چرا با وجود وصیت شهید همت مبنی‌بر دفن ایشان در گلزار شهدای تهران، ایشان را در اصفهان به خاک سپردند؟

ایشان خودشان وصیت کرده بودند که در تهران و گلزار شهدا دفن شوند و آن‌طور که من شنیدم بار آخر که بر سر مزار شهدا در بهشت زهرا رفتند به آقای محسن رضایی نیز این مسئله را گفتند و حتی جای قبرشان را نشان دادند اما خانواده ایشان برخلاف وصیتشان عمل کردند و جنازه‌ ایشان را به بهشت‌ شهررضای اصفهان بردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *