درست یک سال از روزی که برای کار به مغازة پیرمرد مراجعه کرده بودم، میگذشت. او بدون نگاه کردن به من گفت که شاگرد نیاز ندارد. پیرمرد کتابهای قدیمی را صحافی میکرد. پس از آن روز در یک دوچرخهسازی مشغول به کار شدم. ولی حالا پدر از من خواسته بود که قرآن قدیمیاش را برای صحافی نزد پیرمرد ببرم. آن شب مرتب خواب میدیدم که او کار من را قبول نمیکند. صبح پدرم پانصد تومان به من داد و از من خواست که تا آماده شدن قرآن نزد پیرمرد بمانم. وقتی وارد خانه شدم، پیرمرد با خوشرویی سفارش من را قبول کرد. قرار شد بعد از مدرسه برای تحویل گرفتن قرآن بروم. وقتی ازمدرسه بازمیگشتم، متوجه شدم که اسکناس در جیبم نیست. به مغازه رفتم و خواستم برای پیرمرد توضیح دهم. پیرمرد خندید، اسکناس را از میان قرآن بیرون آورد و گفت که به جای دستمزد، موقع خواندن قرآن، او را دعا کنم. پول را از پیرمرد گرفتم. پول، بوی دستهای پدرم را میداد. «بوی دستهای پدر» یکی ازداستانهای کوتاه مجموعة حاضر است. برخی دیگر از داستانهای کتاب عبارتاند از: پهلوان حیدر؛ دیار شهریار؛ بعد از افطار؛ آن چشم سبز؛ گروه امداد؛ و ساعت ضد آب.
بوی دستهای پدر
موضوع: | داستانهای فارسی -- قرن ۱۴ |
---|---|
محل نشر: | تهران |
نویسنده: | محمدرضا اصلانی |
ناشر: | کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان |
سال نشر: | 1381 |
شابک: | اطلاعاتی ثبت نشده |
کتابخانه ملی: | http://opac.nlai.ir/opac-prod/bibliographic/1175144 |