“امیر” کوچولو در رختخواب، منتظر پدرش بود که مثل هر شب بیاید و قصهای برایش تعریف کند. دیشب تولد امیر بود. پدر و مادرش برایش جشن کوچکی گرفته بودند و هرکس هدیهای به او داده بود، اما از همه عجیبتر هدیهی پدر بود. هدیهی پدر یک کلاهخود بود. پدر گفته بود: “این کلاهخود برای خودش قصهای دارد که به موقعاش برایت تعریف میکنم”. در این هنگام پدر آمد و قصهی کلاهخود را تعریف کرد. او گفت: “در سالهای جنگ، من و رزمندههای دیگر، در جبهه اردوگاهی داشتیم و در همان اردوگاه زندگی میکردیم و جنگیدن را تمرین میکردیم. تا مدتی بعد در عملیاتی در یک شب تاریک به دشمن حمله کنیم. یک روز وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم که لباسهایمان شسته شده و پوتینهایمان تمیز و واکسزده است. اما هیچکس نمیدانست چه کسی این کار را کرده است. در این بین یکی از رزمندهها به نام “علی قزلباش” که بسیار شوخ بود، اسم این شخص نادیده را زورو گذاشت و در هر فرصتی به مسخره کردن او میپرداخت. تا این که زمان حمله فرارسید و ما با تمام قدرت جنگیدیم و پیروز شدیم و توانستیم قسمتهای بسیاری از خاک خودمان را از چنگ دشمن درآوریم. اما در این بین رزمندههای بسیاری از جمله علی قزلباش شهید شدند. در این هنگام بود که یکی از دوستان نزدیک او به ما گفت. زورو خود قزلباش بود. او گفت که چند شب تا صبح بیدار مانده و سرانجام یک شب مچش را گرفته. اما قزلباش قسم داده که به کسی چیزی نگوید. همهی ما مات و مبهوت به رزمندهای نگاه میکردیم که چشمهایش هنوز باز بود و لبخند روی لبهایش نشسته بود. وقتی قزلباش را بردند، من کلاهخودش را برداشتم و با خودم از جنگ به یادگار آوردم”.
کلاه خود
موضوع: | داستانهای جنگی |
---|---|
محل نشر: | تهران |
نویسنده: | آبیار، نرگس |
ناشر: | شاهد |
سال نشر: | 1385 |
شابک: | اطلاعاتی ثبت نشده |
کتابخانه ملی: | http://opac.nlai.ir/opac-prod/bibliographic/818475 |