نفس زنان می دوید. دویدن در گرمای تابستان نفس کشیدنش را مثل چکش فولادی کرده بود که قفسه سینه اش را بی رحمانه خورد میکرد. ضربان قلبش انگار پرنده گرفتار قفسی بود که خودش را محکم به نرده های قفس میزد. صورت خیس عرقش مثل یک کوه باران زده بود که آب را روی خودش نگه نمی داشت، همراه دویدن داد می زد: مامان، بابا، مژده گانی مژده گانی. لحظه شماری می کرد که برسد. اما حالا حالاها باید می دوید و تا خانه خیلی راه بود.
یک به یک کوچه های کاه گلی را رد کرد. تا اینکه به خانه رسید. سراسیمه بدون سلام از وسط جوجه هایی که خواهرش در حیاط برایشان گندم می پاشید رد شد و با دویدنش ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. خواهرش گفت: چه خبره؟ چی شده؟ فقط داد می زد مژدگانی مژدگانی.