کتاب خورشیدسوار اثر خانم عذرا صفری شیرزی، خاطراتی از زندگی شهید قاسم شنکنی است که تلاش کرده خیلی ساده و روان و البته با رعایت اصول داستان گویی جذاب، زوایایی از زندگی این شهید بزرگوار را تصویر کند. مطمئنا با مطالعه این کتاب کوچک روحتان سیراب خواهد شد.قاسم همراه شیرین از خیابان عبور میکرد. آنها از جلوی مغازههایی که تسبیح، جانماز و… میفروختند، بیتوجه گذشتند. همینکه قدم به صحن انقلابِ حرم گذاشتند، اشکهای قاسم جاری شد. ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشت. هنگام خواندنِ اذن دخول، هقهقِ گریههایش بلند شد. شیرین بغضِ گلویش را فرو برد و نگاهی به قاسم که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، انداخت. خواست چیزی بگوید، اما با خودش گفت: «بهتره حالش رو خراب نکنم.»
مردم میآمدند و میرفتند، اما قاسم همانطور ایستاده بود. شیرین که پشتسر قاسم ایستاده بود، سرش را بغل گوش قاسم برد و گفت: «نمیری حرم؟»
قاسم سرش را چرخاند، لبخندی زد و راه افتاد.
کنار حوض نشست و آستینها را بالا زد. دستها را که داخل آب فرو کرد، سرمای آب را با تمام وجود حس کرد. در حین وضوگرفتن، وقتی تعجب شیرین را دید، گفت: «خواستم از آب حرم دوباره وضویی بگیرم و از سر دلتنگی و اضطرار، نمازی بخونم.»
آستینها را پایین کشید و آهسته بهسمت حرم قدم برداشت…