من باید به جبهه بروم همین! آقا جان گفت: روی حرف من حرف نباشد. خدا تورا بعد از هفت هشتها فرزند مرده به ما داده. قرار بود فردای اون روز یک نفر از ستاد بیاید و از من تحقیق کند. اسم تحقیق کننده کریم بود. من یواشکی کلاه گذاشتم و عینک زدم پشت او راه افتادم. پدر که مخالف رفتن من بود به همه التماس کرده بود ضد من حرف بزنند.