سرباز کهنهکار
به گزارش گلف به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، کربلای ۴، عملیاتی است که لشکرها و رزمندگان استانهای مختلف کشور در آن حضور داشتهاند. یکی از بخشهای ویژه اینعملیات، مربوط به یگانهای غواصی آن است که از همانلشکرهای مختلف انتخاب شده و در عملیات خطشکنی کردهاند. تا بهحال با کریم مطهری فرمانده گردان جعفر طیار از لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) و «سید جعفر حسینی ودیق» از غواصهای گردان حضرت ولیعصر (عج) لشکر ۳۱ عاشورا گفتوگو کردهایم و اینبار سراغ غواصی دیگر از استانی دیگر رفتهایم
پس از گفتوگو با دو غواص همدانی و تبریزی نامبرده، اینبار نوبت غواص اصفهانی شرکتکننده در کربلای ۴ بود که پای میز گفتگو بنشیند. به اینترتیب در یکبعدازظهر گرم تیرماهی، مهمان غلامرضا علیزاده، از غواصهای گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) شدیم و به خانهاش در اصفهان رفتیم.
اینسرباز کهنهکار موفق شده در ۱۶ سالگی راهی جبهه شود و با حضور در عملیاتهای والفجر ۸ و کربلای ۳، در عملیات کربلای ۴ حضور پیدا کرده و در نهایت برای ۴ سال رخت اسارت به تن کند. علیزاده در شب عملیات کربلای ۴ فرمانده گروه ۱۶ نفره غواصهای پیشتازی بود که با عبور از بین جزیرههای ماهی و امالرصاص، خود را به ساحل جزیره بلجانیه رساندند و بنا بود با حمله از پشت به دشمن، راه را برای حمله آسانتر نیروهای خودی باز کنند. به ایننیروها پیش از اعزام به خط دشمن گفته شد برگشتی نخواهند داشت و حالتهای متصور برای آنها، اسارت یا شهادت است.
در ادامه، مشروح اولینقسمت گفتوگو با رزمنده جانباز، غلامرضا علیزاده و خاطراتش از یگان غواصی لشکر امام حسین (ع) و حضور در کربلای ۴ را میخوانیم؛
*جناب علیزاده شروع صحبت را اختصاص بدهیم به سید بلبلی که در شناساییها با سوتش…… بله عملیات والفجر ۸ بود. اینآقای سید بلبلی داستانش خیلی گترهای است. گترهای واژه اصفهانی است؟
بله. اینآقا سوت میزند عین بلبل. آقای محسن رضایی و خیلی از سردارها او را میشناسند.
*زنده است؟
بله. در شب والفجر ۸ هم با همینویژگیاش کار مفیدی کرد. باید یکمسیر را میرفتیم، اما تعدادی از بچهها ازجمله خودم مسیر را اشتباه رفتیم. ناگهان احساس کردم صدای سوت میآید. به اطرافیانم گفتم «چیزی نگویید انگار سید دارد سوت میزند!» شاید بیست سی نفر بودیم که برگشتیم سمت صدا.
*در آب بودید؟
نه. از آب درآمده و مسیری را در نخلستان میرفتیم. داشتیم به اشتباه میرفتیم توی دل عراقیها. آنجا هنوز پاکسازی نشده بود. سر شب بود. تازه عملیات شروع شده بود. لشکری هم که کنارمان بود هنوز نیامده بود الحاق کند.
*چه لشکری بود؟
فکر کنم ۳۱ عاشورا بود؛ بچههای تبریز.
*آنها در امالرصاص عمل میکردند.
نه. اینماجرای سید برای والفجر ۸ است.
*بله شما فاو را میگوئید. اشتباه کردم. رفتم به ماجرای کربلای ۴.
بعد، سید شروع کرد به سوت زدن و جان ما را با سوتش نجات داد.
*از قبل طی کرده بود که اگر اشتباه رفتید سوت میزنم؟
نه. از بس سوت زده بود با اینصدا آشنا بودیم. بلبلها هم که شب نمیخوانند. به همینخاطر فهمیدیم سید است [خنده]* به گفته خودتان، در غواصی گروهی، کسی که سر ستون بود بیشتر اذیت میشد. چون باید بیشتر پا میزد. اینبحث را باز میکنید؟
زمانهایی بود که در دریا تمرین غواصی میکردیم. کسانیکه جلو بودند، باید بیشتر پا میزدند و کسانی که عقب بودند کمتر. چرا؟ چون یکگروهان نیرو بودیم. البته دستمان در طناب بود…
*آنحلقهها؟
بله؛ برای اینکه پراکنده نشویم و در یکستون برویم. نفرات جلو خیلی اذیت میشدند. گاهی برای شوخی طناب را رها میکردند و میآمدند عقب ستون؛ و بعضی از بچهها با جَوّ ایثار و از خودگذشتگی میرفتند سر ستون که بیشتر پا بزنند. این بود که سر ستونیها بیشتر اذیت میشدند.
*یکنکته که کربلای ۴ دارد این است که یکسری از غواصها پیش از عملیات در تمرینها شهید شدند. شما هم ظاهراً از ایندوستها و همرزمها داشتهاید. علیرضا آقاجانی فشارکی ظاهراً حین تمرین شهید شده است!
بله. جوان خیلی جسوری و به قول خودمان غُد بود. نه شنا بلد بود نه آموزش غواصی دیده بود. برادرش هم شهید شده بود. آمد گردان ما و گفت «اصلا تا حالا در آب شنا نکردهام! شاید حداکثر در حوض خانهمان ولی میخواهم تمرین غواصی کنم.» گفتم بابا «کمی صبر کن عرقت بِچاد! بعد فرمانده گروهان به تو اجازه بدهد غواصی کنی! من که نمیتوانم تو را بردارم ببرم توی آب!» ولی پیله کرد. گفت «نه من باید بروم توی آب!» خدا معاون گروهانمان را رحمت کند؛ قربانی! گفت خب ببرش!
*قدرتالله قربانی.
بله. گفت او را ببر! گفتم باشد پس خودت هم بیا!
*خودتان چه سِمتی داشتید؟
همه کاری میکردم. مسئول دسته بودم، مسئولِ قایقِ گردان بودم، مسئول لباسها بودم و در کل، همهکاری میکردم. گردان ما خیلی نیرو داشت. ۵۰۰ نفر بودیم. من هم آچار فرانسه بودم. پتوها را جمع میکردم و میشستم. حتی نخلها را آب میدادم؛ کاری که اصلاً وظیفه ما نبود. میرفتم لابهلای نخلها سیگار هم میکشیدم. از این کارها هم میکردم.
اینآقای فشارکی اصرار داشت حتماً وارد تمرین شود. وقتی برای اولینبار لباس غواصی پوشید، پرید توی آب. گفتم «آخر تو…» گفت «نترس! لباس پوشیدهام و نمیگذارد بروم زیر آب!» پرس و جو کرده و بلد بود. رفت توی آب و آمد بالا و گفت «من زیر آب نمیروم. میخواهم با اشنوگل بروم زیر آب.» گفتم «حالا کمی تمرین کن و شنا کن تا یاد گیری! تا ترسات از آب بریزد.» گفت من از آب نمیترسم. میدانید که غواصها برای این که تعادل داشته باشند و زیر آب بروند، به خود وزنه میبندند. اینوزنهها را به کمرمان میبندیم. آقاجانی فشارکی دو وزنه انداخت داخل لباسش. دوباره پرید توی آب. گفتم چه طور است؟ گفت خوب است ولی هنوز زیر آب نمیروم.
آرام آرام با جریان آب میرفت و ما هم با قایق دنبالش میرفتیم. کمی بعد آمد بالا و گفت دوتا وزنه دیگر بده بندازم. گفتم «من نمیاندازم! آقا قربانی چه کار کنم؟» قربانی هم گفت «ولش کن! دوتا بده بندازد.»
*یعنی زیپ لباس را باز میکرد و انداخت داخل؟
بله.
*درست بود؟ مگر نباید دور کمرش میبست؟
نه. ولی اگر میخواستیم کار استاندارد و باحسابکتاب انجام بدهیم که نمیشد. آقای جمشید دشتی یا همان سید بلبلی هم بودند که دل و جرأت داشتند و از اینکارها را میکردند. میرفتند روی خاکریز راه میرفتند. عراقیهای آنطرف رگبار تیربار را میبستند به رویشان. اصلاً انگار نه انگار که تیربار میزند یا توپ مستقیم تانک یا آن شیلکاهای چهارلول. پابرهنه بودند و انگار نه انگار!
همهجا در شهرها اصفهان و زنجان هم شرایط همینطور بود. هواپیما که میآمد برای بمباران، مردم نگاهش میکردند. در جبهه هم همینطور بودیم. عراقیها به ما بسیجیها میگفتند بیترمز. خودمان هم میگفتیم بسیجی گترهای.
*گفتید این گترهای یکلفظ اصفهانی است. معنیاش چیست؟
یعنی نظم و انضباط درستی ندارد. در هم و برهم است. نشنیدهاید؟
*نه برای اولینبار است از شما میشنوم.
آقای آقاجانی رفت و آمد و گفت فایده ندارد. من زیر آب نمیروم. اصرار داشت دوباره وزنه ببندد. یکساعتی هم تمرین کرده بود. گفتم حالا بس است بیا برویم. گفت نه من میخواهم کمربند ببندم. این بار ۶ وزنه بست به کمرش. رفت زیر آب. دیدم دست و پا میزند. شیرجه زدم بگیرمش. نوک فینهایش را هم گرفتم ولی نتوانستم. یکلحظه هم دستش را گرفتم ولی رها شد و رفت.
در لشکر امام حسین هم مثل لشکرهای دیگر، یگان دریایی داشتیم. چندروز بعد یکی از نیروهای یگان دریایی کنار اسکله، آب برمیداشت که دید دوپا در آب پیداست. سه روز بود از ماجرای گم شدن آقاجانی گذشته بود. آب هم در جریان بود و یکجا ثابت نمیماند. شبها نورافکن در قایق میگذاشتم و دنبالش میگشتیم. جنازهاش رفته بود زیر پل گیر کرده بود.
*فین (بالههای غواصی پا) پایش بود؟
نه. در آمده بود.
*یعنی وقتی پایش را گرفتید، درآمد؟
بله. در برههای به سد زاینده رود میرفتم و غرقشدهها را از آب میگرفتم. میدیدم طرف آنقدر دست و پا زده که لباس تنش درآمده است. لباس غواصی به بدن میچسبد. اینلباس غواصی آقاجانی از نوعِ سرِهم بود. فقط فینهایش درآمده بود. سرِ گونهها و گوشها و بینیاش را که نرم بود ماهیها خورده بودند.
** برگشت ندارید؛ یا شهید میشوید یا اسیر!
*نکته مهمی که در خاطرات غواصها مهم است و تکرار میشود این است که در تمرینها بارها و بارها تاکید میشد لباس برای بیتالمال است و نباید صدمهای ببیند.
میگفتند ولی رعایت نمیکردیم.
*پس به بیتالمال آسیب میزدید!
یکی از بچهها اهل کاشان بود؛ سیدنظام میرعظیمی. خیلی بچه باخدا و با اخلاصی بود. ما هم همانگترهای و شوت بودیم. میرفتیم تیراندازی و نارنجکاندازی؛ در کردستان در دره شیلر. در همانروزهای کردستان، اینآقای عظیمی که خدارحمتش کند، یک تیر زده بود. ما آمدیم اصفهان، گفت من حقوقم را همینجا بگیرم! هشت نه ماه بود حقوق نگرفته بودیم. برجی دو هزار و دویست تومان به ما میدادند.
آقای شمس جلوی ما حرکت میکرد. من آرپیجیزن و مسئول تیم بودم. وسط کار دیدم دارد سرفه میکند. گفته بودند کسانی را که سروصدا میکنند، برمیگردانیم. اگر برمان میگرداندند، باید میرفتیم ۵ کیلومتر عقبتر و دوباره به آب انداخته میشدیم. گفتم «محمد سروصدا نکن! برمان میگردانند ها!» گفت «علیزاده من رفتم!» طناب را رها کرد و رفت. آب بُردش. آب هم مَد بود و میزد توی سینه آدم. در نتیجه باید قدرت بدنی زیادی میداشتی که در سرعت ۴۰ و ۵۰ کیلومتری بر آب غلبه کنی
با هم به سپاه شمسآباد رفتیم. دیدم حقوقش را گرفت و ۳ هزارتومانش را انداخت داخل صندوق کمک به جبهه. گفتم «سید! تو که گفتی پول لازم هستم! چه شد؟ چرا بیشترش را انداختی در صندوق؟» گفت یک تیر زده بودم که برای بیت المال بود و باید پولش را میدادم. با خودم گفتم خدایا ما چه کنیم که این همه نارنجک الکی انداختهایم! البته برای جبران، از آنطرف از عراقیها میدزدیم و میآوردیم.
*پس کسری را اینطور رفع میکردید!
بله.
*یک شهید دیگر هم داریم که حین آموزش شهید شده است. محمد شمس. اون هم ظاهراً جنازهاش دوسه کیلومتر پایینتر از محل تمرین پیدا شده است!
در اینماجرا، رفته بودیم جزیره خارک؛ هوا هم گرم گرم. تخم مرغ را میزدی روی کاپوت ماشین، میپخت. ساعت هشت و نه شب، و بنا بود روی اسکلهای به اسم آذرپاد تمرین کنیم. شبیه اسکلهای بود که بنا بود رویش عملیات انجام دهیم. آنجا روی آذرپاد مانور انجام میدادیم. از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر باید تمرین میکردیم و از اسلکه بالا میرفتیم. دوباره بعد از نماز مغرب و عشا تا ۱۲ شب تمرین بود.
آقای شمس جلوی ما حرکت میکرد. من آرپیجیزن و مسئول تیم بودم. وسط کار دیدم دارد سرفه میکند. گفته بودند کسانی را که سروصدا میکنند، برمیگردانیم. اگر برمان میگرداندند، باید میرفتیم ۵ کیلومتر عقبتر و دوباره به آب انداخته میشدیم. گفتم «محمد سروصدا نکن! برمان میگردانند ها!» گفت «علیزاده من رفتم!» طناب را رها کرد و رفت. آب بُردش. آب هم مَد بود و میزد توی سینه آدم. در نتیجه باید قدرت بدنی زیادی میداشتی که در سرعت ۴۰ و ۵۰ کیلومتری بر آب غلبه کنی.
*برای اینکه کار شما را خراب نکند، رفت؟
بله. گفت میروم و از سر دیگر اسکله برمیگردم. آب هم اینقدر موج داشت و توی سروکلهمان میخورد که کسی متوجه صدای داد یا فریاد نمیشد. باید سکوت را رعایت میکردیم. چون در شب عملیات باید ساکت میبودیم. ما خیلی سکوت را تمرین کردیم. شب کربلای ۴ هم رفتیم زیر پای دشمنی که با ما ۳ متر فاصله داشت. زیر خورشیدیها نشسته بودیم و سکوت محض را رعایت میکردیم. حساب کنید در آنوضعیت باید مین تلهشده را خنثی کنیم. یکمیناینجا، یکی آنجا. منور، یکی دیگر ۵۰ متر اینطرفتر است و با سیم خیلی ریز به مین دیگر تله شده که پای ما به آن گیر کند و با آتشاش، منطقه را روشن کند.
** اینقدر سکوت را تمرین کرده بودیم
*یعنی سکوت یکی از تاکیدات بود.
خلاصه، گفت من میروم و رفت. بعد از تمرین، آمدیم بالای اسکله و به آقای راتبی گفتم، شمس نیست.
*ایشان که بود؟
مسئول دسته بود. گفتم شمس نیست. اینقدر خسته شده بود که نگو! شش هفت ساعت در آبی که مد شده بود پا زده بودیم. دیگر کسی حوصله نداشت. مسئول دسته و فرمانده گروهان مستقیم در آب با نیرو درگیرند. مسئول دسته باید با ۲۵ تا ۳۰ نفر آدم سروکله بزند، فرمانده گروهان با ۱۰۰ نفر؛ که بهسوی هدف کنترل و هدایتشان کند.
اعصاب راتبی خرد بود. گفت «به درک! برو بگرد پیدایش کن!» جیغ میزد. رفتم آخر اسکله پرس و جو کردم که نیروی ما را ندیدید؟ یکی نشسته بود. گفت «نه! بیا یک هندوانه شیرین بدهم بخوری!» ساعت ۱ شب بود. هندوانه را در دهانم گذاشتم، اما اینقدر تلخ بود که خدا میداند. گفتم «مرد حسابی هندوانه تلخ میدهی؟» گفت «نه به خدا! بیا امتحان کن ببین چهقدر شیرین است!» دوباره خوردم و گفتم بابا تلخ است که! فهمید ماجرا از چه قرار است! گفت «بخور بخور! هی بخور!» اینقدر هندوانه خوردم که دیدم دهانم دارد شیرین میشود.
بعد از چند دقیقه علتش را گفت: «اینقدر در آب بودهای و آب شور وارد گلویت شده که دهانت تلخ است.» راست میگفت. بعد از تمرین، شربت شیرین میخوردیم که شوری دهانمان شسته شود و برود.
آقای شمس رفت که از سر دیگر اسکله برگردد، اما پیدایش نکردیم. آمدیم لباسهایمان را عوض کنیم و سوار مینیبوس شویم تا به مسجد جزیره برویم. آنجا میخوابیدیم. دوباره گفتم «آقای راتبی شمس نیستها!» گفت برو باز هم بگرد! آنشب را ماندم و با دو نفر دیگر در قایق، دریا را دنبالش گشتیم. سه روز بعد پیدایش کردیم. ماهیها صورت و انگشتهایش را خرده بودند. آب جنازه را برده بود کنار تختهسنگها.
*درباره تلخی دهان صحبت کردید. جایی از خاطراتتان هم گفتهاید موج نفت روی آب…
بله. یک کشتی را زده بودند و نفت روی آب رها شده بود. با جزر و مد میرفت و میآمد. باید مواقعی میرفتیم که نفت نباشد. دریا سیاهِ سیاه شده بود. بعضی از بچهها بین نفت گیر میکردند و همهجای بدن و صورت و مویشان سیاه میشد.
*این که گفتهاید موج نفت بچهها را میگرفت یعنی چه؟
نه. روی سر و صورتمان مینشست. مثل گرد و خاک.
*این، باعث اختلال در کار غواصی میشد؟ سنگینتان میکرد؟
نه. ولی وارد دهان میشد و سر و صورتمان را سیاه میکرد. در نهایت باید با نفت و بنزین شسته میشد. وقتهایی میرفتیم که به ایننفتها نخوریم.
*کم کم به کربلای ۴ نزدیک شویم. یکی از خاطرات شب اینعملیات، نوشتن وصیتنامه توسط دیگران است. ظاهراً برای شما هم فردی به نام عباس وصیتنامه نوشته است!
عباس امینی! بلد نبودم. گفتم او بنویسد.
*احیاناً احساساتی نشدید که تحت تاثیر فضا قرار بگیرید و بخواهید گریه کنید؟
نه. من دو بار در جبهه نماز شب خواندم. جدی میگویم! یکبار خواندم و رفتم عملیات کربلای ۳ که ترکش خورد پایِ قلبم. بار دوم هم در کربلای ۴ بود که اسیر شدم. خدا میداند اگر یکبار دیگر میخواندم چهبلایی سرم میآمد…
*[خنده] بعد از آن دیگر نخواندید؟
نه. خواندم. تا اولینباری که به جبهه رفتم، پدرم مرا کتک میزد. هدف آنچنانی نداشتم که برای وطن و خاک بجنگم! نماز هم بلد نبودم. ولی وقتی پایم به جبهه رسید، دیدم حاجی! اینجا جایی نیست که بخواهیم بیمزهبازی دربیاوریم! اینجا جبهه است. شوخی بردار نیست. وقتی طرف میرفت نماز شب میخواند آدم لذت میبُرد نگاهش کند. آنجا یاد گرفتم! ولی اهل نماز شب و عبادتهای آنطوری نبودم. من از امام رضا خواستم و او هم واقعاً معجزه کرد…
گفت آقای علیزاده شما امشب باید یککاری کنید. گفتم «ای بابا! نکند باید برویم بار بیاوریم؟» گفت «نه اتفاقاً باید بروی جلو! یک بیسمیحی و تخریبچی هم میدهیم که بشوید ۱۷ نفر. شما میروید! یک درصد احتمال دارد به خط دشمن برسید. برگشتی ندارید؛ یا شهید میشوید یا اسیر. اگر یکدرصد احتمال دادید به خط دشمن رسیدهاید، معبر را باز کنید و پشت دشمن بنشینید. بعد به ما بیسیم بزنید که نیروها را بریزیم توی آب. از پشت دشمن را بزنید که نیروها دستشان بازتر شود و راحتتر به خط برسند. اگر هم نرسیدید که درگیر میشوید
*منظورتان همان سهخواستهتان …؟
بله.
*به این سهدعای مستجاب میرسیم. اما درباره شب کربلای ۴ صحبت کنیم؛ از آننقطهای که گردانتان وارد آب شد.
گردان ما ۵۰۰ نیرو داشت. سه گروهانش نیروهای زبده لشکر ۱۴ امام حسین بودند؛ نیروهایی که به قول خودمان دل و جگردار بودند. خیلی از اینبچهها، تحصیلکرده، دکتر، مهندس و استاد دانشگاه بودند. ۵ گروهان، در مجموع ۵۰۰ نفر نیرو و پنجاهشصت نفر هم کادری داشتیم. خب اینها اگر میخواستند وارد عملیات شوند، خیلی تلفات میدادیم. آخرش هم آنچیزی که میخواستیم نشد. چندساعت پیش از شروع حمله، فرمانده گروهان ما آقای (مرتضی) شاهچراغی که در اسارت شهید شد، گفت «۱۵ نفر نیرو جدا کن!» کجا اینحرف را زد؟ لب آب؛ ما اینطرف اروند و دشمن هم آنطرف. ساعت هم ۳ بعد از ظهر است و شب ساعت ۸ بعد از مغرب و عشا باید لب آب باشیم که بزنیم به خط.
گفت ۱۵ نفر نیرو جدا کن که قدرت بدنیشان خوب باشد. این کار را کردم. بعد گفت برو پیش فرمانده گردان. فرمانده گردان که بود؟ آقای (احمد) موسوی که الان هم هست. رفتیم آنجا گفت آقای علیزاده شما امشب باید یککاری کنید. گفتم «ای بابا! نکند باید برویم بار بیاوریم؟» گفت «نه اتفاقاً باید بروی جلو! یک بیسمیحی و تخریبچی هم میدهیم که بشوید ۱۷ نفر. شما میروید! یک درصد احتمال دارد به خط دشمن برسید. برگشتی ندارید؛ یا شهید میشوید یا اسیر. اگر یکدرصد احتمال دادید به خط دشمن رسیدهاید، معبر را باز کنید و پشت دشمن بنشینید. بعد به ما بیسیم بزنید که نیروها را بریزیم توی آب. از پشت دشمن را بزنید که نیروها دستشان بازتر شود و راحتتر به خط برسند. اگر هم نرسیدید که درگیر میشوید و ما هم جواب داریم که دستور را اجرا کردهایم و نیرویمان را فرستادهایم!» منظورش این بود که حتماً نباید ۵۰۰ نفر نیرویمان را بفرستیم!
*پس به نوعی پیشمرگ نیروها بودید.
پیشتاز!
*هم پیشتاز هم پیشمرگ! بیسیمچی شما حسنعلی اکبری بود؟
نه! اکبری بسیمیچی معاون گردان بود. او را آنطرف دیدم. بیسیمچی من مهرداد عزیزاللهی بود که شهید شد.
آماده شدیم. تخریبچی و بیسیمچی هم آمدند. بعد گفتند یکعرب زبان هم به گروه پیشتاز بدهید! غواص نبود. فرمانده گروهان بود. گفتند اگر با عراقیها رو در رو شوید، اینآقا عربی بلد است. او احمد سیاهپوش بود که او هم شهید شده است.
خلاصه زدیم به آب.
*سکوت بود؟ هنوز شروع نشده بود؟
بله. با آنعربزبان شدیم ۱۸ نفر؛ [تردید میکند]یا ۱۶ نفر یا ۱۷ نفر. شک دارم!
*فکر کنم ۱۶ تا شدید.
بله به گمانم! آمدیم لب آب؛ آماده. آیتالله طاهری امام جمعه اصفهان، آقای کرباسچی استاندار، فرمانده لشکر و مسئولین همه بودند و ما را رد کردند. حالا باید بین دو جزیره حرکت کنیم و از فاصله بین آنها عبور کنیم؛ جزیره ماهی و امالرصاص که پشتش هم بلجانیه بود.
گاهی سرمان را از آب بالا میآوردیم و نگاه میکردیم. من بیشتر سرم بالا بود. وقتی منور میزدند برای این که در دید نباشم، سرم را پایین میبردم. مرتب منور میزدند. عملیات لو رفته بود دیگر! اینقدر نیرو آورده بودند که خدا میداند؛ همهچیز ازجمله تانک و نفربرهای BMP. یک ماه قبلش که رفتیم منطقه را شناسایی کنیم، هیچکس نبود. همانروزها در دیدگاه دیدبانی با دوربین که خط دشمن را بررسی میکردم، دیدم یکعراقی با زیرپوش یکنخل را بغل کرده و تکان میدهد. داشت زورآزمایی میکرد. انگار نه انگار منطقه جنگی است.
وقتی پیش میرفتیم، صدای زنجیرهای شنی تانک و حرکت نیروهایشان را میشنیدیم. مرتب هم منور میزدند؛ با هواپیما، با خمپاره ۶۰، با کلت منور. روی آب میزدند. ما باید مسیر ۴ یا ۵ کیلومتر را پا میزدیم و میرفتیم تا از بین دو جزیره ماهی و امالرصاص عبور کنیم.
رسیدیم به جزیرهها. در ساحل هر دو جزیره فانوس دریایی گذاشته بودند که روی آب را ببینند. از همانجا توی آب که سرم کمی بیرون بود، دیدم یک نگهبان عراقی سیگار را گذاشته گوشه لبش و دود میکند. آنجا خمار یکنخ سیگار شدم. لحظهشماری میکردم برسم آنطرف تا در سنگر عراقیها یکسیگار بکشم. نگهبان سیگار میکشید و رادیو گوش میکرد. منتظر بودم تیراندازی کند ولی انگار نه انگار! کار خدا بود که حتی اگر دست هم برایش تکان میدادم متوجه نمیشد. یک آیه بود که بچهها میخواندند…
*وجعلنا … (آیه ۹ سوره یس)
بله. شما که گفتی یادم آمد! یکی از دوستانم میگوید اصلاً به تو نمیآید پاسدار بوده باشی! خلاصه دوستان وجعلنا میخواندند و من هم آماده درگیری با دشمن بودم. من و آقای سیاه پوش جلو بودیم.
*اسلحه دستتان بود؟
بله.
*که اگر دیدند بزنید؟
بله. آماده بودیم. اسلحه هم مسلح؛ فقط روی ضامن بود.
*چقدرِ اسلحه از آب بیرون بود؟
کامل زیر آب بود. اشنوگل در دهانمان و سرمان هم زیر آب بود. خود اسلحه را هم کامل زیر آب میبردیم. ضد آب بود.
*پس گریس زده بودید.
بله.
*وقتی سر را زیر آب میبردید و حرکت میکردید، احتمالاً در تاریکی بودید. چیزی که نمیدیدید!
بله. نمیدیدیم.
*خب ممکن بود به مانعیچیزی برخورد کنید!
یکنفر جلو با قطب نما حرکت میکرد.
*شما بودید؟
نه؛ آقای سیاه پوش که فرمانده گروهان بود و منطقه را هم شناسایی کرده و بلد بود.
*همان عرب.
بله. او سر ستون و من هم پشتش بودم. من هم گه گداری سرم را از آب بیرون میآوردم و نگاه میکردم.
من آماده شلیک بودم ولی نگهبانان عراقی متوجه نشدند. از بین دو جزیره رد شدیم که به پشت بلجانیه برسیم. هیچاتفاقی نیافتاد. آب هم ساکت و آرام بود. انگار خود آب هم همراهی میکرد و ما را میبُرد. خیلی قشنگ بود. بهقول معروف صحنه رمانتیکی شده بود. اما صبح هم صحنه دیگری دیدیم؛ دریا یا اروند سرخِ سرخ شده بود.
سرباز عراقی میخواست برود، اما نمیدانم چه شد! باران آمده بود یا چه نمیدانم که سینه خاکریز، لیز بود و سُر خوردم. همین که سر خوردم و آمدم پایین متوجهم شد، فریاد زد «ایرانی! ایرانی!» و نارنجک پرت کرد. نارنجکش صوتی بود. اگر چهلتکه بود تکهپاره میشدم. تخریبچی خودش را انداخت سمت نارنجک. ناگهان انفجاری رخ داد و سرم را موج گرفت.
به خشکی که رسیدیم خورشیدی بود و سیم خاردار حلقوی. مینها هم که تله شده بودند.
*اینجا پشت جزیره است دیگر!
بله. پشت جزیره بلجانیه. در اهداف عملیات سهجزیره مد نظر بود که ما باید دوتا را رد میکردیم و به پشت سومی یعنی بلجانیه میرسیدیم. وقتی به موانع رسیدیم، من با تخریبچی رفتم معبر را باز کنم. یک قیچی بزرگ سیمبر داشتیم. بچهها رفتند زیر خورشیدیها. به آقای سیاه پوش گفتم «شما بمان من بروم کمک تخریبچی!» گفت: من بیسیم میزنم نیروها بیایند.» کارش درست نبود. گفتم نه آقای سیاه پوش بیسیم نزن!» اینحرفها را در حالی میزدیم که دشمن بالای سر ما نشسته بود. گفت «تو چه کار داری؟ من باید تشخیص بدهم. فرمانده گروهانم.» گفتم «اصلا تو فرمانده لشکر! اصلاً فرمانده سپاه!
قرار ما این نیست اینجا بیسیم بزنیم!» به تخریبچی اشاره کردم که تو برو مینها را خنثی کن! عراقیها بالای سرمان هم مرتب منور میزدند. بعدها فهمیدم آنشب برای هر نفر ما، ۵ نفر نیرو آورده بودند. یعنی ما باید با یک کِلاش (کلاشنیکف) یا فوقش موشک RPG و چهارتا نارنجک با ۵ نفر میجنگیدیم. ولی آنطرف در مقابل من ۵ نیرو داشت که هر کدامشان سلاح سنگین داشتند؛ دوشیکا، شلیکا، آرپی جی…
*ضدهواییها (شلیکا) را به سمت زمین…
بله. با آنها آدم میزدند. تازه اینها در خطشان بودند. پشتیبانیشان هم اعم از زرهی، ادوات، هواپیما و … بودند. در هر صورت ما راه را باز کردیم.
*و هنوز نفهمیدهاند!
بله. در نقطه گُردهمانندی بودیم که تعداد دشمن و سنگرهایش کمتر بود. آب ما را کمی آنطرفتر آورده بود.
خلاصه راه را باز کردیم. یکحلقه سیمخاردار دیگر مانده بود بچینیم که یکعراقی آمد بالای سر من. داشت کمی دورتر، داخل آب را نگاه میکرد من هم از ترس و سرما به خودم میلرزیدم که چهکار کنم. دستهایم هم سِر شده بود. البته سیمخاردارها هم زخمی و پارهشان کرده بودند.
سرباز عراقی میخواست برود، اما نمیدانم چه شد! باران آمده بود یا چه نمیدانم که سینه خاکریز، لیز بود و سُر خوردم. همین که سر خوردم و آمدم پایین متوجهم شد، فریاد زد «ایرانی! ایرانی!» و نارنجک پرت کرد. نارنجکش صوتی بود. اگر چهلتکه بود تکهپاره میشدم.
تخریبچی خودش را انداخت سمت نارنجک. ناگهان انفجاری رخ داد و سرم را موج گرفت.
منبع: مهر
انتهای پیام/