به گزارش گلف به نقل از خبرگزاری نوید شاهد شهید علیرضا موحد دانش در یادداشت هایش دربارۀ حساسیتش بر روی معاشرت و او و خواهر و برادرهایش اینگونه نوشته است که:
پدرم نظامی بود و دوست نداشت کسی را به خانه بیاوریم. من و بقیه برادر و خواهرهایم در تمام طول زندگی مان تا آن موقع جرأت نکرده بودیم دوستی را به خانه دعوت کنیم؛ اما علی با همه فرق داشت. سلامت جسمی و روحی از ظاهرش میبارید. این بود که با شهامت تمام و با اصرار فراوان، علی را به خانهمان دعوت کردم.
علی که از روحیۀ پدرم اطلاع داشت، ابتدا قبول نمیکرد؛ اما وقتی پافشاریام را دید، بالاخره راضی شد. دلم میخواست با نشان دادن علی به پدرم بفهمانم که میتوانم با بهترینها دوست باشم. همین طور هم شد. پدرم وقتی علی را دید به من لبخند زد. معلوم بود که از او خوشش آمده. بعدها آن قدر به علی دل بست که او را «علی جان» صدا میکرد.
شبهایی که برنامهای بود و برقراری امنیت در جامعه، فعالیتهای پیگیر شبانه را میطلبید، علی دیروقت به دنبالم میآمد. برای رسیدن به خانۀ ما دست کم صد کیلومتر را با موتورش طی میکرد. وقتی صدای گاز موتور بلند میشد، آماده میشدم و بیرون میآمدم.
پدرم به خیابان سرک میکشید و با مهربانی و لبخند میگفت: «علی جان ! این چه جور پادگانیه؟! ما که سی سال خدمت کردیم، این جوری ندیدیم. دوی نصفه شب، سه نصفه شب! اون جا حساب و کتاب نداره؟»
بعد هم سرش را تکان میداد و میگفت: «مواظب باشید مفت کشته نشید.»
اصلاً نمیپرسید کجا میروید یا چه میکنید. معلوم بود با بودن علی، خیالش راحت است که پسرش جاهای ناجور نمیرود.
سالی که دو بهار داشت!
ماه میانی بهار سال 1361 بود. اتفاقات مبارکی در این ایام برای علیرضا و خانوادهاش به وقوع پیوست. اول آنکه برادرش «شهید محمدرضا موحد دانش» به فیض عظیم شهادت نائل آمد و دیگر آنکه او برای اجرای فرمان خداوند و کامل کردن دین خود پس از مراسم چهلم برادرش، با دختری نجیب از یک خانوادۀ شهیدپرور به نام امسلمه مولایی ازدواج کرد و بهار زندگیاش آغاز شد؛ با دختری که برادر او هم به شهادت رسیده بود.
مراسم عروسی را ساده و به دور از تجملات دنیوی در مسجد ارباب محمدتقی در میدان کلانتری گرفتند و توسط امام خمینی(ره) به عقد هم درآمدند. ثمره ازدواج آنها تنها دختری به اسم فاطمه میباشد.
گلف به نقل از سایت جهادی خاطرهای را از پدر شهیدان موحد دانش حکایت میکند:
علیرضا عضو گردان 6 و 9 تهران بود. در واقع هر کجا که کار نشدنی ای بود او هم حضور داشت. محمدرضا یکسال بعد از فارغ التحصیلی دنبالهرو علیرضا شد. پدر که همیشه دوس داشت روزی برسد که علیرضا خودش بگوید میخواهد ازدواج کند بلاخره این روز را میبیند. پدر در تعریف خاطرۀ آن روز میگوید:
یک شب ساعت 11 بود که با چند نفر از دوستانش با تویوتایی پر از اسلحه از کردستان به خانه آمدند. من تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح مادرش گفت علی دیشب به من گفته من نصف دینم را دارم و میخواهم نصف دیگرش را داشته باشم تا کامل شود. گفتم تا مستقیم به خودم نگوید قبول نمیکنم. صبح رفتند اسلحه ها را تحویل دادند و شب به خانه آمدند. خواست درباره ازدواج حرف بزند گفتم با قدرت بگو مگر میخواهی دزدی کنی. موضوع را گفت. آن زمان علیرضا دستش قطع شده بود، خواهر شهیدی را پسندید و با هم قرار گذاشتند. در این فاصله محمد 12 اردیبهشت به شهادت رسید. چهلمش را برگزار کردیم. پایان مراسم چهلم عروس علیرضا را به همه معرفی و اعلام کردیم فردای چهلم برنامه علیرضا را داریم. دخترم هم عقد کرده بود. از مجلس بیرون آمدیم به پدر داماد گفتیم عروست را ببر.
دو روز بعد برای خواندن خطبه عقد خدمت امام(ره) رفتیم. آن زمان پدر داماد را راه نمی دادند. من عین راننده تاکسی دم در ایستادیم و مابقی نزد امام رفتند و خطبه عقد جاری شد.
علیرضا برای عروسی اعلام کرد چیزی نمی خواهد و می خواهد عروسی را در مسجد بگیرد. مسجدی قدیمی را انتخاب کردیم که بچگی بچه ها و خودمان در این مسجد گذشت؛ عروسی را گرفتیم. علیرضا از اینجا زندگی دار شد.
ضربه به دشمن تا آخرین نفس!
شهید علیرضا موحد دانش که پیش از آغاز جنگ در منطقۀ غرب با احزاب ضد انقلاب مقابله مینمود و با اغاز جنگ تحمیلی رشادتهایش را از منطقۀ سرپل ذهاب آغاز کرد، سرانجام در تاریخ 13 مرداد سال 1362 در جریان عملیات والفجر 2، در منطقه ارتفاعات حاج عمران(تمرچین)، در حالیکه با وجود شرایط دشوار روحیۀ مبارزگرانۀ خویش را حفظ کرده بود و با قطع کردن سیم ارتباطی عراقیها ضربۀ آخرش به دشمن وارد آورد و با تیر مستقیم آنها مجروح شد و جام گوارای شهادت را نوشید و به خیل عظیم فدائیان وطن ملحق شد.