اوایل بهار سال 1336 در سوم اردیبهشت ماه، امانت ارزشمندی از جانب پروردگار به خانواده حاجی بابا عطا شد. نامش را محسن نهادند شاید به این خاطر که از همان کودکی روحیه صلحدوستی و نیکوکاری در وجودش نهادینه شود. محسن، دومین فرزندی بود که خداوند به صفرعلی و همسرش بخشیده بود.
باتوجه به روحیه مذهبی و انقلابی خانواده، فرزندان گرایش خاصی به مذهب و انقلاب داشتند. محسن اما، جور دیگری بود و به مسائل دینی اهمیت بیشتری میداد. از همان ابتدا هوش و استعداد سرشاری در دروس دبستان از خود نشان داده و دروس ابتدایی و متوسطه را با نمرات عالی به پایان رساند. در زمان ورود به دبیرستان، علاوه بر تحصیل و مطالعه، جدیت و تلاش وافری را در انجام واجبات دینی و شرکت در جلسات مذهبی و قرآن به کار میگرفت. در دوران فعالیت خود در مسجد قدس پیروزی، با آیت الله امامی کاشانی، امام جماعت مسجد
آشنا شد و خط فکری ایشان را سرلوحه زندگی خود قرارداده و به پخش اعلامیه های امام (ره)، راهپیمایی ها، تظاهرات ضد رژیم شاهنشاهی و .. مشغول شد. او از اولین افرادی بود که سلاح هارا از مراکز نظامی جمع آوری و به مسجد میآورد.
در سال 1358نیز، پس از پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی، در کنکور پزشکی شرکت و رتبه یک رقمی کسب نمود اما علی رغم علاقه ای که به درس داشت، به پدرش گفت که میخواهد برای خدمت به کشور و مردم، پاسدار شود.
فرمانده جبهه های غرب
در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با توجه به استعداد و تجربیاتی که به دست آورده بود، فصل جدیدی از زندگی اش ورق خورد.. ابتدا بعد از آموزش های فرماندهی، مسئول آموزش نیرو ها در پادگان امام حسین(ع) شد. اما زمانی که یکی از نیروها از جبهه غرب آمده و کمبود امکانات و .. را به شهید حاجی بابا و گزارش میدهد، دست تقدیر اورا به جبهه غرب کشانده و زمانی که متوجه مظلومیت غرب میشود، همانجا ماندگار میشود. او فرماندهی سرپل ذهاب را به عهده گرفت و در عملیات مختلف، توانمندی خود در فرماندهی عملیات را نشان داد.
محسن در عملیات بازی دراز و فتح ارتفاعات به قدری هوشمندانه عمل کرد که علاوه بر موفقیت آمیز بودن مرحله اول شناسایی ارتفاعات بازی دراز، اطلاعات جمع آوری شده او و همرزمانش، باعث سهولت در مرحله دوم شناسایی گشت. این سردار فداکار درخصوص این عملیات، در مصاحبه با مجله پیام انقلاب فرمود:(( برای فتح ارتفاعات بازی دراز، به اتفاق چند تن دیگر از فرماندهان سپاه، طرح همه جانبه و گستردهای تهیه کردیم که لازمه آن، فداکاری و ایثار در سختترین و کمترین امکانات بود. در این عملیات موفق شدیم از پشت ارتفاعات (بازی دراز) عکس و فیلم تهیه کنیم که به شناساییهای بعدی کمک کرد. این عملیات از چند محور شروع شد و دلیل موفقیت نیز تا حدودی الحاق تمام محورها با یکدیگر بود که دشمن هیچ فکر نمیکرد بتوانیم از این ارتفاعات در هم پیچیده بالا برویم. جالب این است که اگر به ارتفاعات دقیق نگاه کنیم، صخرهها طوری است که حتی کوهنوردها هم نمیتوانستند ظرف مدتی که ما رفتیم، بالا بروند و این امر محقق نشد، مگر به مدد غیبی الهی که ما را به آن ارتفاعات کشاند. این امدادهای غیبی محسوس، به نیروهای عمل کننده روحیه میداد و حالت معنوی عملیات را به حدی بالا میبرد که در سختترین شرایط، به نیایش و خواندن دعای توسل مشغول بودند. ))
حاجی بابا، الفتی دیرینه با قرآن داشت و وجودش با معنویات گره خورده بود، هرروز زیارت عاشورا را تلاوت میکرد و با این زیارت، انس عجیبی میگرفت. بسیار دست و دلباز بود اما هدیه ای به او رسیده بود که هیچ وقت از خود دور نمیکرد و به هیچکس نمیداد، آن هم انگشتر یادگاری مادرش بود که از دنیا رفته و داغ سختی را بر دل محسن قرار داده بود.
آرزوی شهادت
همه رزمندگان آرزوی محسن را میدانستند. زمانی که فردی از نیروها به شهادت میرسید، محسن نیز آرزوی شهادت میکرد. یکی از دوستان شهید نقل میکند: آرزوی محسن چیزی جز شهادت نبود. او وقتی میبیند که دوستانش شهید شدهاند، به حسین گفته بود، دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم. زیرا اگر در این دنیا بسوزیم، میتوانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است.
یکی از همرزمان دیگر ایشان نیز نقل کرده است:(( شهید غلامعلی پیچک در عملیات تنگه حاجیان به شهادت رسید وقتی میخواست جلو برود حاجیبابا به او اجازه نمیداد چون پیچک را بالاتر از یک نیرو و در حد فرماندهی میدید اما پیچک آنقدر اصرار کرد که آخر به عنوان مسئول گروهان جلو رفت. آن شبی که شهید پیچک میخواست برای عملیات جلو برود دیدم پیچک با چه شور و حرارتی با بچههای گروهانش صحبت میکرد و همان زمان من شهادت را در سیمای او دیدم و مطمئن شدم که پیچک در این عملیات شهید میشود و همینطور هم شد. وقتی خبر شهادت پیچک به حاجیبابا رسید به من گفت: برادر پیچک شهید شده بیا برویم پیکر او را ببینیم. رفتیم معراج شهدا. در معراج بالای سر پیکر پیچک، حاجیبابا سرش را از روی تأسف و حسرت تکان میداد و من اشک چشمان شهید حاجیبابا را در فراق شهید پیچک همانجا دیدم.))
سرپل ذهاب، نقطه عروج به سوی معشوق
مناطق عملیاتی تا ابد تداعیگر رزمندگانیست که با عشق و امید برای دفاع از کشور کوشیدند و مبارزه کردند… وقتی به این مناطق سفر میکنیم، باید مراقب اجساد مطهری که بر روی خاک ها به یادگار باقیمانده، باشیم..
در تاریخ 22 اردیبهشت ماه سال 1361، زمانی که محسن حاجی بابا عاشقانه به سمت منطقه سرپل ذهاب رهسپار میشد، شهید شوندی و احمد بیابانی نیز اورا همراهی میکردند. درست پنج کیلومتر به سرپل ذهاب مانده بود،همانجا توسط دشمن شناسایی شده و مورد حمله دشمن قرار گرفتند. گلوله توپ دشمن، به خودروی آنان اصابت کرد و پیکرشان تکه تکه و در آتش سوخت… بالاخره محسن به آرزویش رسید و شهید شیرین شهادت را نوشید …
صاحب دو مزار
پیکر شهید محسن حاجی بابا که ابعادش به کودکی دو ساله میماند، به تهران منتقل و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. اما عشق و علاقه او به جبهه غرب به گونه ای بود که هیچ گاه دوری را تاب نیاورد و در زمانیکه مسئول پشتیبانی، حسین خدابخش، به پاکسازی و بردن ماشین سوخته آنان مشغول بود متوجه چیز عجیبی شد! زیر صندلی ماشین، دست شهید محسن حاجی بابا باقی مانده بود. و انگشتری که پیوند عاطفی زیادی را بین محسن و مادرش ایجاد کرده بود، گواه خوبی برای اثبات این موضوع بشمار میآمد. سرانجام با کسب اجازه از خانواده محترم این شهید، تکه پیکر اورا در روستایی نزدیک سرپل ذهاب به خاک سپردند تا برای همیشه در غرب ماندگار بماند.
اکنون سردار شهید، محسن حاجی بابا دو مزار دارد، یکی تهران و دیگری در روستای مشکنار (نزدیک سرپل ذهاب)
وصیتنامه شهید
شهید حاجی بابا در قسمتی از وصیتنامه خود اینگونه مینویسد:امید است کلیه برادران و خواهران و پدران و مادران مسلمان مواردی که امام امت به عنوان اتمام حجت و شهدا برای امت بازگو میکنند مو به مو به اجرا درآورند. من آگاهانه در این راه قدم گذاشتم و فقط برای پیروزی اسلام و قرآن در جبهه حاضر شدم. از عموم برادران تقاضامندم این بنده عاجز را حلال نمایند و از امام امت میخواهم که برای قبول شهادت من به درگاه خداوند تبارک و تعالی دعا کند. به خدا قسم من شرمنده این همه شهید و مجروح انقلاب و جنگ تحمیلی هستم.