در بیابانی رازآلود و ساکت، تپهای مملو از مروارید زیبا و درخشنده قرار داشت، مردی روحانی و نورانی با عمامهای سفید در کنار تپه قدم میزد. نزدیک تپه شدم، و آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را به من نشان داد و گفت:«این مروارید از آن توست» مدتی بعد، روز پنجم آبان سال 1333 خوابم تعبیر شد و خداوند آن مروارید را به من عطا نمود؛ که نامش را عباس نهادیم .
عباس علمدار
عباس در محله پاچنار تهران چشم به جهان گشود. او کودکی شاد، با نشاط، مذهبی، فعال و زرنگ بود. عاشق سیدالشهدا (ع) بود، به طوری که از همان نوجوانی در دهه اول محرم کسی او را در خانه نمیدید و با جمع کردن دوستان و همسالانش در محل، هیئت تشکیل میداد. او در محلشان به لقب عباس علمدار شهرت داشت.
دوران ابتدایی را در مدرسه جعفری در محلۀ پاچنار و دوران راهنمایی و دبیرستان را در مدرسۀ علمیه گذرانید. عضو کمیته استقبال از امام در سال ۱۳۵۷ بود. پس از اخذ مدرک دیپلم به رغم میل باطنی به سربازی رفت و وارد ارتش شد؛ به طوری که دوست نداشت به رژیم ستم شاهی خدمت کند. پس از گذراندن دورۀ سربازی در کنکور شرکت کرد و در رشته تربیتی کودک پذیرفته شد. از آنجا که بسیار به کودکان علاقه داشت، رشته خود را نیز دوست داشت.
همزمان با تحصیل به پرورشگاهها میرفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بیسرپرست خدمترسانی میکرد. اکثر شبها در پرورشگاه به تر و خشک کردن بچهها میپرداخت.
با اوجگیری انقلاب، خودجوش و با اشتیاق در صحنههای تظاهرات شرکت میکرد. او برای حفاظت از جان امام خمینی(ره)، زمانی که قرار بود امام از پاریس تشریف بیاوردند، تمام شب را در سرمای زمستان در بهشت زهرا با تعدادی از دوستانش منتظر ماند.
امدادگر مناطق محروم
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در مساجد فعالیت میکرد. یک روز به خانه آمد و گفت:« میخواهم به سیستان و بلوچستان بروم، مردم آنجا خیلی محروم هستند. ابتداییترین امکانات زندگی را هم ندارند از حمام و مدرسه گرفته تا آب آشامیدنی بهداشتی.»
یکی از دوستانشدر این باره میگفت:« وقتی در آنجا خدمت میکردیم، شبها در طویله میخوابیدیم و غذایمان نان و پنیر بود.»
اولین کسی که وارد لانۀ جاسوسی شد
13 آبان سال 1358 دانشجویان پیرو خط امام خمینی(ره)، سفارت آمریکا را تسخیر کردند، عباس نیز در این جمع دانشجویان حضور داشت و نخستین کسی بود که وارد لانۀ جاسوسی شد. او به مدت یکسال در لانۀ جاسوسی ماند و فعالیت کرد؛ در آنجا با دختری مؤمن و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد.
خطبۀ عقدشان را امام در روز مبعث حضرت رسول اکرم (صلالله) خواند و از آن روز به بعد زندگی سادهای را با هم آغاز کردند. همسرش همانند خودش زینب گونه کنار او، در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.
پس از تسخیر لانۀ جاسوسی و تحویل جاسوسان و گروگانها آمریکایی، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقۀ 10 به خدمترسانی پرداخت. او شبانه روز در سپاه فعالیت میکرد و نقش مؤثری در دستگیری منافقین داشت به طوری که چند باری مورد هدف ترور منافقین قرار گرفت.
شهید عباس ورامینی در جنگ تحمیلی
شهریور سال 1359 شد و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، مشتاقانه به جبهه شتافت. در مدت زمان کمی فرماندۀ یکی از گردنهای تیپ حضرت رسول (صلالله) شد و همراه گردانش در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و از ناحیۀ صورت مجروح شد.
چند وقتی در بیمارستان بهارلو بستری بود . بعد از دوره نقاهت و بهبودی، دوباره راهی جبهه شد. به دلیل تعاریفی که از او در جبهه پخش شد بود شهید محمد ابراهیم همت، شهید عباس ورامینی را نزد خود آورد، و عباس به سمت ریاست ستاد لشکر ۲۷ منصوب گردید و از عملیات والفجر ۱ و عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ با این سمت، در کنار فرمانده پرآوازه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صل الله)، محمدابراهیم همت، برای پیشبرد اهداف عملیات تلاش میکرد.
در سال 1362 از طرف سپاه نامش برای زیارت حج درآمد و او برای تبلیغ انقلاب اسلامی به حج رفت و در آنجا در کنار زیارت، فعالیتهای سیاسی نیز انجام داد.
انگار خدا او را میطلبید
به گفته حاج همت:« از حج که برگشت، در دنیای دیگری سیر میکرد، تو حال خودش نبود. دنبال این بود که گوشهای خلوت کند و نماز شب بخواند و راز و نیاز کند. گریههایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغائه میکرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذرَه اخم و عصبانیت در وجود این انسان راه پیدا کند و همیشه لبخندی ملیح گوشه لبش بود.
اخیراً برای عملیات والفجر ۴، تصمیم گرفته بودم ایشان را از ستاد رها کنم. همین کار را هم کردم. تصمیم داشتم حاج عباس برای تصدی مسئولیت معاون دومی لشکر، در این عملیات ساخته بشود. میخواستم کنار خودم و فرمانده تیپها باشد. روز قبل از شروع مرحله چهارم عملیات، عجیب به من التماس میکرد و میگفت، حاجی؛ دلم گرفته است، میخواهم توی عملیات بروم، حتی گریه میکرد. خیلی عجیب بود. انگار خدا او را میطلبید و خیلی اصرار کرد.»
شهادت شهید عباس ورامینی
مدتی بعد از بازگشت از حج برای حضور در عملیات والفجر 4 آماده شد. روز 28 آبان سال 1362 در منطقۀ پنجوین در ارتفاعات کانیمانگا نیم ساعت قبل از شروع عملیات بود که با دیدبان در ارتفاعات مشغول بررسی اطراف بود که ناگهان خمپاره ایکه سفیر الهی او بود، بر زمین اصابت کرد و فریاد یا مهدی از عمق وجودش برآمد. ترکش خمپاره او را به آرزوی قلبیاش رساند و شهد شهادت را نوشید. و پیکر مطهر ایشان اکنون در بهشت زهرا تهران در خاک آرامید.
نامهای به فرزندش
“«بسم الله الرحمن الرحیم»
خدمت میثم کوچولو سلام عرض میکنم و از خدا میخواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود او نگهدار تو باشد. آره میثم جان، بابا رفت به صحرای کربلای ایران خوزستان داغ تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین (ع) به مشامش برسد. بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین (ع) بوسه بزند.
بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا را دارند باز بکند.
بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی میماند و قابل اتکاست خداست.
میثم جان سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یک سال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلوی تو نباشد اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا که تو را دوست دارد پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت. خداحافظ